May 19, 2004

در پاريس، يك روز عصر، به سراغ كتاب فروشي “شكسپير و شركا” رفتم. بخصوص عصر هنگام را انتخاب كردم. همان لحظاتي از عصر كه كم كم احساس مي كنيم گويا قراراست واقعه اي رخ دهد و آن واقعه چيزي نيست به جز غروب يك روز... خلاصه. عصري بود و آسمان صاف صاف. رفتم خيابان هوشري. “درست روبه روي كليساي نوتردام” و از دور تابلوي آشناي كتاب فروشي را ديدم. وقتي رسيدم چيزي ديدم كه سخت هيجان زده ام كرد: در پنجره ي بالاي كتاب فروشي، پيرمردي سپيد و ژوليده مو با كت و شلوار طوسي روشن و كراوات سرمه اي ايستاده بود به نگاه كردن غوغاي جوان هايي كه نمي دانم به چه مناسبت جلوي كتاب فروشي جمع آمده بودند و حسابي سروصدا راه انداخته بودند... آه! اين جرج ويتمن است! پيرمرد همان قدر در پنجره ماند كه من بتوانم در ميان دست پاچگي و هيجان خود از اين تقارن بسيار غير منتظره، دوربين را از غلاف بيرون بكشم و او را در قاب پنجره ثبت كنم و بعد پنجره را نيمه بسته رها كرد و رفت
كتاب فروشي آرام بود و پر و خالي مي شد از زن ها و مردهايي كه انگليسي را با لهجه اي بي نقص حرف مي زدند و من خدا خدا مي كردم در آن ميان كسي مرا طرف صحبت قرار ندهد تا از انگليسي حرف زدن خنده دار خودم آب نشوم كه به خير گذشت
در سراسر پيچ و خم ها و پستو هاي آن گنجه ي كتاب گشتم. فضاهايي گرم و آن چنان پر كه هر صداي گفت و گويي را به زمزمه اي تبديل مي كرد و آن چنان آرام كه گربه ي سياه كتاب فروشي، بتواند با آرامش خاطري تمام بر مخمل قرمز صندلي كهنه اي كه جلوي يك ماشين تايپ قديمي در اتاقكي كوچك قرار داشت بخسبد
كاش مي شد عكس هايي را كه از “شكسپير و شركا” گرفتم اين جا بگذارم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home