October 11, 2023

 

بو
(یک داستانِ کوتاه)
(ورسیونِ 3)

آرش اخوت

                                                                                               

پیرمرد را سال‌ها بود ندیده بودیم. یعنی اولین وُ آخرین‌باری که دیده بودمش تو جشنِ عروسی‌مان بود. یک‌جایی در یک روستایی زندگی می‌کند انگار. عیال البته هزاربار تاحالا گفته که دایی‌جانش خودشان زیرِ بارِ بچه‌هاشان نرفته‌اند که بروند اروپا یا نمی‌دانم کجا زندگی کنند و زندگی در روستا را انتخاب کرده‌اند وگرنه پول‌شان حسابی از پارو بالا می‌رود وُ از این حرف‌ها. آن‌شبِ جشن خیلی زود آمد، آن هم چه آمدنی! انگارنه‌انگار که آمده جشنِ عروسی. فکر کنم همان لباسش که هرروز توی آن ده‌شان می‌پوشد، پوشیده بود وُ بلند شده بود آمده بود عروسی با آن عینکِ قاب‌کلفتش که از گردنش آونگون بود. بعد هم شام‌نخورده خداحافظی کرد رفت. هرچی هم هرکی بهش گفت خب شام بخورید وُ بروید هی همه‌اش می‌گفت مرحمت زیاد. مرحمت زیاد. اما ملت حسابی براش بالاپایین می‌گذاشتند. بلند که شد برود همه آدم‌عروس‌ها با هم جلو پاش بلند شدند. خب ما هم چند نفری‌مان جَو گرفت‌مان بلند شدیم. چندوقت پیش عیال گفت می‌خواهد دایی‌اش را دعوت کند دیگر بعد از این چند سال که خانه‌ی ما نیامده وُ این‌ها. گفتیم باشد. چند شب پیش برای شام آمد. یک چیزی پوشیده بود تو همان مایه لباسی که تو جشنِ عروسی پوشیده بود. یک کت‌وشلوارِ قدیمی و یک پولیور که هیچ ربطی به رنگِ کت‌وشلوارش نداشت. موهاش هم که انگار سال‌به‌سال رنگِ شانه نبیند. آمد نشست. تا عیال بود وُ باهاش گرم می‌گرفت که خب، هیچی. عیال که می‌رفت چایی چیزی بیاورد، من می‌ماندم با پیرمرد چه بگویم؟ اقلن یکی دیگر را هم دعوت نکرده بودیم این‌ها با هم گپ‌شان گرم شود. عیال می‌گوید دایی‌جان با هیچ‌کی گپش نمی‌شود. بدشانسیِ ما این یکی از آن خان‌دایی‌های خوش‌سخن وُ پرحرف وُ مجلس‌گرم‌کن هم نبود. فقط هرچی ازش بپرسی یک جوابی می‌دهد. عیال که رفت شام بیاورد دیگر واقعن مانده بودم چه کنم؟ تازه سفارش هم کرده بود جلو دایی‌ش تله‌ویزیون روشن نکنم. بلندشدم به بهانه کمک بروم تو آشپزخانه که عیال از همان‌جا توی آشپزخانه بُراق شد که لابد یعنی دایی‌جان را تنها نگذار. ما همین‌طور نشسته بودیم روبه‌رو هم. خان‌دایی‌جان هم که یا سیگار می‌کشید یا سرش را می‌انداخت رو سینه‌اش میانِ دو نخِ عینکش که ماشالله کم از طناب نداشت! اول فکر کردم چُرت می‌زند اما سرحساب که شدم فهمیدم نه. نمی‌دانم، شاید داشت تفکر می‌فرمود. سرش را می‌انداخت پایین و به گلِ قالی یا نمی‌دانم کجا خیره می‌شد. آخرش دیدم خیلی ضایع است همین‌طور بنشینم هیچی نگویم. یعنی خیرِ سرم میزبانم! دلم را زدم به دریا و قضیه بو را گفتم. خیلی هم بلند نگفتم که عیال نشنود دعوام کند. نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم دایی دکتر است. بعد وسطِ این که داشتم تعریف می‌کردم یادم آمد گفتند حقوق خوانده خیلی سال پیش ولی یک‌روز هم نه کارِ وکالت کرده نه قضاوت. اما خب گفتم. گفتم بو می‌دهم. یک بویی می‌دهم. راستش مطمئن هم نیستم این بو از خودم باشد؛ یعنی مثلن از جسمم. یک بویی می‌دهم که هیچ‌کی جز خودم انگار نمی‌شنود. فقط خودم می‌شنوم انگار. یک‌جورهایی شبیهِ بویِ یک‌جور مانده‌گی‌. مانده‌گی نه. نمی‌دانم. شاید هم ترکیبی از چند بو. حتا یک‌جور بوی عطر هم دارد. انگار مثلن عطرِ مانده یا چیزی در این مایه‌ها. فقط هم این بو نیست. این روزها مدام بوهای بدی تو مشامم است: بو دودِ اگزوز، بو گاز، بو فاضلاب، بو عرقِ بدن، گاهی بو زباله، حتا بو سوخته‌گی؛ انواعِ سوخته‌گی. اما این بو همیشه هست؛ همیشه وُ همه‌جا بی‌صاحب ولم نمی‌کند. عیال می‌گوید توهّمِ بو دارم. بعید هم نیست ازبس ملایم وُ مرموز است. اما اغلب آن‌قدر واضح وُ واقعی‌ست که حتم دارم از توهّم وُ این‌ها گذشته. عیال می‌گوید چه بویی؟ توصیف کن! اما من هرکاری می‌کنم نمی‌توانم. مثلِ طعم است. طعم‌ وُ مزه را که نمی‌شود توصیف کرد. عیال می‌گوید خب مثلن شبیهِ چه بویی؟ بعد آن‌قدر چیز ردیف می‌کنم که حوصله‌اش سر می‌رود. می‌گوید بوی بد مثلن؟ می‌گویم بدِ بد نه اما خوب هم نیست اصلن. انگار یک‌جای کار می‌لنگد. می‌گوید چه کاری؟ می‌گویم چه می‌دانم؟ کار دیگر! کارِ زندگی. می‌گوید کارِ زندگی؟ وا! بعد می‌گوید برو خدا را شکر کن بوی خیلی بدی نیست. شاید راست می‌گوید. مثلن بوی مدفوع نیست. یا بوی جنازه. بو جنازه را البته تاحالا هیچ‌وقت نشنیده‌ام ولی می‌دانم که بوی وحشت‌ناکی‌ست. همه می‌دانند! چند سال پیش فقط یک‌بار بو جنازه‌ی فاسدشده را شنیدم اما نه از خودِ جنازه. یک پرونده‌ای بود؛ ظاهرن خودکشی ‌وُ از این حرف‌ها. یک بابایی خودش را تو یکی از روستاهای حوزه‌ی ما تو حمامِ خانه‌اش کشته بود و خانواده‌اش سه-چار روز بعد خبردار شده بودند. یعنی همسایه‌ها از بوی گند فهمیده بودند. اضافه‌کاری مانده بودم احضاریه‌ها را تمام کنم. همه هم رفته بودند. من هم می‌خواستم بلند شوم بروم دیگر، یک‌دفعه پرونده را روی میزِ مدیردفتر دیدم. کنجکاو شدم ورقی بزنم. هرچه جلوتر می‌رفتم یک بوی مرموزِ بدی بیش‌تر وُ بیش‌تر می‌شد. یک‌دفعه یک صفحه را که ورق زدم یک برگه‌ی خط‌دار با یک دست‌خطِ خیلی بدِ کلاس‌ابتدایی، پر از لکه‌های شبیهِ چربی جلو روم بود و چه بوی لعنتی هم می‌داد. وصیت‌نامه یارو بود که تو جیبِ شلوارش پیدا کرده بودند. وصیت‌نامه را که ورق زدم، عکسِ جنازه خشکم کرد. یک جنازه‌ی بادکرده وسطِ یک حمام که از یک‌عالمه کرم سفید شده بود. مرتیکه بالاتنه‌اش لخت بود و یک شلوار شبیهِ شلوارسربازی، پاش. لابد وصیت‌نامه هم تو یکی از جیب‌های همین شلوار بوده. یادم است از آن روز تا چند روز بو جنازه، هرجا می‌رفتم تو سرودماغم بود. تقصیرِ خودم بود البته. مثلِ خودآزارها هی کاغذِ وصیت‌نامه را می‌آوردم نزدیکِ دماغم و بو می‌کردم. نمی‌دانم چه مرضی بود؟ بوی عجیبی بود. مگر همین بوی جنازه‌ی فاسد‌شده را کسی می‌تواند توصیف کند؟ تا نشنوی نمی‌فهمی چه بویی‌ست. مثلِ وقتی آن یارو استوارِ پاسگاهی که رفته بودند سرِ جنازه می‌گفت وُ من نمی‌توانستم درست بفهمم از چه بویی حرف می‌زند؟ یارو استواره غولتشنی هم بود. آمده بود دنبالِ پرونده داشت برا مدیر‌دفتر تعریف می‌کرد که هیچکی جرات نمی‌کرده آن جنازه را از جا بلند کند، آخرش این بابا می‌بیند نمی‌شود، می‌رود جلو، جنازه را بغل می‌زند، می‌آورد از حمام بیرون. دیوانه! می‌گفت تا یکی دو روز از خودم بدم می‌آمد. روم نشد ازش بپرسم هنوز هم بو جنازه می‌شنود؟ آن‌روز عصر مثلِ خواب‌گردها رفتم خانه؛ عینهو مات‌ومبهوت‌ها. تو اداره دو-سه‌بار دستم را با صابون شُستم. خانه هم که رفتم چندبار شُستم اما همه‌اش حس می‌کردم چربیِ کاغذِ وصیت‌نامه به انگشت‌هایم چسبیده و خودم هم بو جنازه می‌دهم. می‌ترسیدم از عیال هم بپرسم بو بدی می‌دهم یا نه، تازه مشکوک شود و یک خیالاتی با خودش کند. آخرش دل زدم به دریا و ازش پرسیدم من بو بدی نمی‌دهم؟ نشسته بود رو کاناپه کنارم و داشت تلویزیون تماشا می‌کرد. بِربِر نگاهم کرد؛ بعد با اکراه سرش را یک‌کم آورد جلو و بو کشید. بعد یک‌جوری انگار یک بویی شنیده سرش را بُرد عقب اما گفت نه. چیزِ خاصی نمی‌فهمم. بعد گفت چه‌طور؟ نمی‌دانستم چه‌طوری براش بگویم؟ آخرش دیدم هرچی ‌جز راستش را بگویم کار خراب‌تر می‌شود. اصلِ داستان را براش گفتم. تا داشتم می‌گفتم همه‌اش زل زده بود بهم و آخرش هم دهنش را یک‌جوری کج کرد که یعنی وا! و پا شد رفت مستراح. بعد دیگر تا چند روز هرجا می‌رفتم بو جنازه می‌آمد. آن بو البته هرروز کم‌تر وُ کم‌تر شد و آخرش هم تمام شد رفت پیِ کارش. ولی این بو خیلی وقت است دست از سرم برنمی‌دارد. هان! یک‌کمی به بو شاش هم می‌برَد. بو شاش هم از آن بو عجیب‌هاست! مردم خیال می‌کنند بو مدفوع از ادرار بدتر است. اما به‌نظرِ من بو ادرار، یک‌جورهایی مرموز وُ، چه می‌دانم، لعنتی‌ست. ملایم وُ مداوم است. ول نمی‌کند. یک‌جور بو مانده‌گیِ عجیبی می‌دهد که تندوتیزیِ خودش را هم دارد. عادت به عطروادکلن هم ندارم. داشتم، یک چیزی می‌زدم به خودم بل‌که رو این بو را بگیرد. تازه آدم به بو عطروادکلنِ خودش خیلی زود عادت می‌کند. به بو تنِ خودش هم عادت می‌کند. مثلِ آن آقای مهندسِ کارشناسِ دادگستری که گاهی می‌آید برای پرونده‌ای. هروقت می‌آید همه عزا می‌گیرند ازبس بو عرق می‌دهد؛ عرقِ بدن. یک‌جورِ عجیب‌غریبی. من هیچ‌وقت از هیچ‌کس این‌قدر بوی تندِ عرق نشنیده‌ام. خب خودش حتمن بو عرقِ زیربغلِ خودش را نمی‌شنود که این‌جوری‌ست. ما هم تا چند دقیقه‌ای کلافه‌ایم اما کم‌کم عادت می‌کنیم. اصلن آدم به هر بویی زود عادت می‌کند. پس چرا مشامِ من به این بوی لعنتیِ خودم عادت نمی‌کند؟ حتا وقتی سرم گرم است یا حسابی مشغولِ کارم و تو این‌همه کاغذ وُ پرونده دارم غرق می‌شوم هم هرازگاهی این بو را می‌شنوم. مغز وُ سر وُ مشامم پر است. وقت‌هایی که تنهام، به‌خصوص از چند روز پیش که میزم را گذاشته‌اند تو این اتاق یا دراصل انباری، یا تو ماشین، فکر می‌کنم نکند این بو از خودم است و اگر کسی بیاید تو، می‌شنود. هی خودم را بو می‌کنم. چاق هم نیستم که بگویم بوی چاق‌ها را می‌دهم. یک‌روز تو خانه تمام لباس‌هام را درآوردم و یکی‌یکی بو کردم. حتا شُرتم هم بو کردم! اگر بگویید ذره‌ای بو بدی هیچ‌کدام می‌دادند. از راه رسیده بودم خانه و فقط پیراهنم بفهمی‌نفهمی یک بو عرقِ ملایمی می‌داد؛ تازه اگر زیرِ بغل‌هایم را بو می‌کردم. حتا شرتم هم هیچ بویی نمی‌داد. جورابم هم همین‌قدر که تازه از کفش درآمده بود؛ آن هم کفشِ بندی. حتا ریش‌هایم را جمع کردم جلوی دماغم و هی بو کشیدم. هیچی! اما آن بو مدام تو مشامم بود و هنوز هم هست. از توهّم وُ این‌ها هم گذشته. یک چیزی‌ست انگار فقط خودم می‌شنوم. خواهرِ عیال که ماشالله خیلی ادعای اطلاعاتِ پزشکی‌اش می‌شود یک‌بار می‌گفت (عین خودش) می‌گم نکنه عفونتی چیزیه؟ به خودم هم نمی‌گفت. به عیال می‌گفت اما جلو خودم. نمی‌دانم چرا به خودم نمی‌گفت. بعد عیال انگار ترجمه کند برگشت به من گفت عفونت و اینا نیست؟ گفتم عفونت؟ گفت عفونت. گفتم عفونتِ چی؟ برگشت به خواهرش گفت عفونتِ چی؟ خواهرش باز هم به من نگاه نکرد. گفت عفونت. عفونتِ داخلی. عیال برگشت نگاهم کرد. انگار بگوید خب، شنیدی که. بعد رفتیم یک مشت آزمایش ‌وُ این‌ها دادیم اما هیچی نبود که نبود. بعدِ چندوقت دوباره خانم دکتر فرمودند توموره! این را دیگر جلو خودم نگفت. عیال‌جان آمد گفت می‌گم این توهّمِ بو وُ اینا می‌تونه نشونه تومورو اینام باشه ها! شَستم خبردار شد دوباره خواهرش تشخیص گذاشته. گفتم تومور؟ تومورِ چی؟ یک‌جوری بفهمی‌نفهمی زیر لبی گفت: مغزی. بعد خلاصه تا مدتی کارِ ما این شد که برویم پیشِ دکترِ مغز وُ اعصاب وُ این‌ها و ام‌آرآی وُ این‌ها. اما هیچی نبود. حالا باز جا شکرش باقی‌ست که دیگران نمی‌شنوند ظاهرن. دیگر عقلم به جایی قد نمی‌دهد. واقعن وقتی یک بویی هرجا آدم می‌رود دنبالش است و دیگران هم نمی‌شنوند و دماغش هم بهش عادت نمی‌کند، منبعش کجا می‌تواند باشد؟
پیرمرد، اول که شروع کردم به تعریف‌کردن، سرش را آورد بالا و بدونِ این که نگاهم کند گوش کرد. بعد کم‌کم دوباره سرش را برد پایین رو سینه‌اش اما معلوم بود هنوز دارد گوش می‌دهد. گوشش سنگین است. گوشش را می‌گرفت سمتِ من و کمی کج می‌شد به این‌طرف و گاهی زیرلبی یک «عجب»ی هم می‌پراند؛ اما فقط همین. بعد آخرهای تعریف‌کردنِ من دیگر عیال داشت میز را می‌چید. من که داستان را تمام کردم دیدم عیال ایستاده پشتِ اوپن و دارد کجکی زاغ‌سیاهِ دایی را چوب می‌زند. معلوم بود فهمیده من موضوع را برای خان‌دایی تعریف کرده‌ام ایستاده عکس‌العملش را ببیند. دایی چند ثانیه‌ای هیچی نگفت اما سرش را بفهمی‌نفهمی تکان می‌داد. یک لبخندِ کم‌رنگی هم روی لب‌هاش می‌شد دید. بعد یک پوزخندِ ملایمی زد و یک کلمه‌ی عربی پراند. من که اصلن نفهمیدم چی‌چی گفت. عیال هم نگرفت. هم‌زمان یک‌جورِ ضایعی با هم گفتیم: «چی؟» دایی فرمود هیچی. بعد نشستیم در یک سکوتِ مبسوطی شامِ نه‌چندان مبسوطی خوردیم. من که همه‌اش فکر می‌کردم بو فاضلاب می‌آید. یک‌بار هم از همان وسطِ شام پا شدم رفتم آب ریختم تو سینکِ آشپزخانه. عیال فهمیده بود من چه مرگم است زیرلب گفت بو نمیاد. بعد که شام خوردیم وُ نشستیم عیال آمد به دایی گفت دایی‌جان این که گفتید اون‌موقع چی بود؟ دایی اول یادش نیامد یا خودش را زد کوچه علی‌چپ، گفت چی گفتم؟ عیال گفت همون که به این گفتید. آن‌وقت دایی گفت: هان! چیزِ مهمی نبود و دوباره پوزخندی زد. عیال پاشد از رو میزتلفن یک‌تکه کاغذ آورد گذاشت جلو دایی کنارِ کاسه آجیل وُ زیرسیگاری و گفت می‌شه بنویسیدش؟ دایی نگاهی‌ش کرد؛ سیگارش را گذاشت لبش؛ عینکش را از روی سینه‌ برداشت گذاشت به چشم‌هاش؛ کاغذ وُ قلم را برداشت؛ با آن انگشت‌های کشیده‌ی استخوانی‌اش روی کاغذ چیزی نوشت، گذاشت همان‌جا که برداشته بود و از جا بلند شد وُ خداحافظی کرد رفت. آن‌وقت بود که کاغذ را برداشتیم و دیدیم نوشته «نفثة‌المصدور». زکی! خب این یعنی چی؟ ما که نفهمیدیم.

اصفهان. زمستان 1400

July 16, 2023

 

گزارشِ دانای کلِ محدود به ذهنِ آقای عبارت

(ورسیون 2)

آرش اخوت

 

به‌نظر می‌رسد که آقای عبارت خودآگاهی‌اش را از دست داده است. به‌قولِ آن عبارتِ دوستِ شاعرش: «عینن مانندِ گربه»، وی نیز گویا نوعی زیستِ حیوانی یا عمدتن جسمانی یا (با آن عبارتِ محترمانه‌ای که اصولن برای این موارد به‌کار می‌برند) زیستی گیاهی را آغاز کرده است. «آغاز» که نمی‌شود اطلاق کرد زیرا مشخص نیست از کِی یا اصلن از زمانِ مشخصی چنین زیستی را «آغاز» کرده باشد. قدرمسلم وی به‌تدریج به چنین شکلِ زیستنی دچار یا وارد شده است. مشاهدات و دانسته‌های نوعی راویِ دانای کلِ محدود (احتمالن محدود به خودآگاهِ آقای عبارت) هم حتا نمی‌داند و نمی‌تواند به‌اطمینان بگوید که آقای عبارت در دورانِ سلامتیِ خودآگاهی‌اش آیا متوجهِ این سیرِ تدریجیِ ورودِ بی‌بازگشت به ورطه‌ی ناخودآگاه بوده است یا خیر. فقط می‌توان با اتکا به آن خودآگاهِ عمیق وُ هوشیار وُ همیشه حی‌ّ‌وحاضری که از آقای عبارت سراغ می‌شود، تصور کرد که وی به‌احتمالِ زیاد از این تغییر وُ تبدیل، کم‌وبیش بااطلاع بوده یا حداقل از آن بویی برده است. وقت‌هایی که می‌نشست در آفتابِ پاییزی و مدت‌ها، بل‌که ساعت‌ها همان‌طور که کمر خمیده سر پایین داشت و در خودش فرورفته و به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود، یحتمل چیزی در اعماقِ خودآگاهش به او هجومِ فراگیری و تاریکیِ ناخودآگاهی را هشدار می‌داده است. تاریکی؟ هشدار؟ چه کسی می‌داند جز خودِ آقای عبارت (هرچند خودِ او هم دیگر نمی‌داند) که چه‌بسا ورطه‌ای که او به آن درمی‌غلتیده است، مثلِ سپیدیِ سپیده‌ در حاشیه‌ی تاریکیِ شب بوده و اتفاقن طلوعِ زندگی‌ای «عینن مانند گربه» را، نه هشدار، که به وی بشارت می‌داده است؛ وگرنه چه می‌توانست باشد که او را آن‌همه ساعت در یک حالتِ ثابت، بی‌آن‌که لحظه‌ای چرت بزند، همان‌طور سر وُ کمر خمیده در خود فرو بَرَد؟ می‌شد البته در همان دوره‌های اواخرِ خودآگاهی، در آن لحظاتِ در خود فرورفته‌گی‌ها در آفتابِ پاییزی، از او پرسید مثلن که جنابِ آقای عبارت، این‌همه وقت در چه فکرید؟ اما دانای کلِ محدود و نامحدود به ذهنِ آن روزهای آقای عبارت می‌داند که او بی‌شک لحظه‌ای سرش را بالا می‌آورْد و بی‌آن‌که به مخاطب نگاه کند، یک کلمه فقط می‌گفت: «نمی‌دانم.» نمی‌دانم؟ اما دانای کل نمی‌داند که این «نمی‌دانم» آیا برای از سرْ بازکردنِ فضولِ مزاحم است یا آقای عبارت واقعن نمی‌داند به چه فکر می‌کند. اگر چنین، یعنی این دومی، باشد درواقع آقای عبارت در این ساعاتِ متمادی، در جوهرِ سیاهِ ناخودآگاهی غوطه‌ور بوده است؛ عینن مثلِ انسانِ نخستین یا مثلِ کودکی که در آینه‌ی آبگیری تاریک، خود را تماشا کند. (یا شاید «عینن مانندِ گربه» در چمن‌زارِ آفتابیِ بی‌خبری‌اش گوشه‌ای لم داده است.)

شواهدِ امر حاکی از آن است که دانای کل مکررن و مُصرّانه از آقای عبارت خواسته است که به‌سیاقِ اول‌شخص، ملاحظاتی در بابِ خودش، دربابِ «من»، تقریر کند. باوجودِ این، دانای کل اذعان دارد که آقای عبارت که سال‌های سال، در دورانِ پربارِ خودآگاهی‌اش همواره از «من» و منِ خودش بسی دادِ سخن داده بود، در دوره‌های آغازِ ناخودآگاهی‌اش، در پاسخِ چنین درخواستی، چیزهای نامنسجم وُ گاه حتا نامفهومی را از «خود» به‌هم بافته و با آهنگی کند وُ شکسته وُ کسالت‌بار، با مکث‌های طولانی، قصه‌هایی درباره‌ی خود یا منسوب به خود را به دانای کل ارایه داده و هرچه گذشته، و هرچه در آن جوهرِ سیاهِ ناخودآگاهی فروتر رفته، مکث‌های میانِ جملاتش و نامفهومی وُ بی‌ربطیِ سخنانش، بیش‌تر وُ بیش‌تر شده است؛ تا جایی که بالاخره به‌جای هر سخنی، به آن کلمه‌ی جادوییِ «نمی‌دانم» اکتفا کرده است؛ و چنان‌چه دانای کل به سوال‌های خود اصرار می‌کرده است، آقای عبارت سکوت را، گاهی همراهِ تکان‌دادنِ سر به چپ‌وراست، حتا به‌جای همان یک‌کلمه‌ی «نمی‌دانم»، اختیار می‌نموده است. شاید این تنها چیزی‌ست که او در این اواخر می‌داند: نمی‌داند؛ تا کم‌کم همین را هم نداند. و چه غمگین می‌شود دانای کل وقتی به‌یاد می‌آورَد مَن‌مَن‌کردن‌های آقای عبارت را در آن دورانِ طولانی وُ طلاییِ هوشیاری وُ تیزهوشی‌اش و این که چه‌طور چنین اول‌شخصِ بااعتماد به‌نفسی که من‌اش همیشه طنینِ فراگیر و کَرکننده‌ای داشت، اکنون آن «منِ» خود را گم کرده و در غیابِ «من»، چنین سرگشته و افسرده است.

حالا، هزار سال پس از مرگِ همسرش، در یکی از آن عصرهای بسیار بسیار دل‌گیرِ خانه‌ی بزرگ وُ ساکتش، آقای عبارت کنارِ پنجره نشسته است اما به‌جای آن که به نارنجِ تنومندِ مملو از گوی‌های درشتِ نارنجی یا به بوته‌ی بزرگ وُ غرقِ گُلِ گل‌ِ یخ (که خودش آن را از سایه‌ی بلندِ ساختمانی نوساز نجات داده است) یا به درختِ خرمالوی پر ازمیوه نگاه کند، به‌جای آن که مثلِ آن روزها در این لحظات به بازیِ آفتابِ بعد از باران در میانِ شاخه‌های بی‌برگ نگاه کند، به‌جای آن که با لبخندِ رضایت وُ لذتی، بازیِ بچه‌گربه‌ها را در اطرافِ مادرِ لمیده پای سنگِ حوضِ خالی تماشا کند، همان‌طور که احتمالن به صدای بَق‌بَقوی بسیار بسیار غم‌گینِ کبوترها گوش می‌دهد، نشسته بر لبه‌ی مبلِ کنارِ پنجره، سرخمیده به گلِ قالی خیره است و هرازگاهی پشتِ گوش‌های بزرگش را انگشت می‌کشد یا سرش را می‌خارانَد. پشتِ سرش کتابخانه‌ی بزرگش را موریانه‌ها به‌تدریج اما به‌اصرار و به‌سرعت، می‌خورند و از کتاب‌های او، مثلِ مغزش، مثلِ آگاهی‌اش، جز پوسته‌ای خالی چیزی نمی‌مانَد. و همین‌وقت‌هاست که دانای کلِ محدود به ذهنِ آقای عبارت در گوشِ وی زمزمه می‌کند: آقای عبارت! نامت چی‌ست؟ نامِ همسرت چه بود؟ و او، پس از آن که دانای کل برای بارِ دوم سوالش را تکرار کرد، همان‌طور سر وُ کمر خمیده می‌گوید: نمی‌دانم.

اصفهان. اسفند 1401

February 02, 2023

 

پیچیده در کفنِ سپیده‌دمان[1]

آرش اخوت

 

صبح است. صبحِ زود. صبحِ خیلی زود. لابد سپیده‌دمان جایی در کرانه‌ها زده است دیگر. ما در خانه نمی‌بینیم. باید برای گرفتنِ نوبتِ عملِ جراحیِ همسرم صبحِ زود برویم بیمارستان. دوباره این صبحِ زود؛ آن هم سرد وُ ابری وُ گرفته؛ آن هم برای رفتن به بیمارستان! کارهایم را کرده‌ام و چون هنوز کمی فرصت هست، می‌روم کمی روی کاناپه کنارِ پنجره می‌خوابم و به آسمانِ نیمه‌ابری که کم‌کم به سرمه‌ای می‌رود نگاه می‌کنم و همان لحظه است که صدای اذانِ صبح، جایی در دور‌ونزدیک بلند می‌شود. صدای اذان بلند می‌شود و مرا با خود در زمان و مکان به جاهای دوردست می‌بَرد. سفری در خیال؛ سفری در خاطره‌وخیالِ اعدام‌ها؛ اعدام‌های صبحِ زود. (آخر چرا صبح‌های زود اعدام می‌کنند؟) فکر می‌کنم همین الان که من این‌جا در تاریکیِ کنارِ پنجره خوابیده‌ام روی این کاناپه و به آسمان نگاه می‌کنم و صدای مریم را می‌شنوم که آن‌طرف در آشپزخانه‌ی روشن از چراغ‌های زیرکابینتی دارد با گربه‌ها حرف می‌زند و غذاشان را می‌دهد، درست همین لحظه و همین الان، به‌وقتِ این اذان، چه کسانی کجاها دارند اعدام می‌شوند یا در هزارتوی زندان‌ها، برای رفتن به مسلخ آماده می‌شوند؟ کجاها چه کلید‌ها در قفلِ درهای آهنی می‌چرخند؟[2] هرکس هرجا وُ هرجور، این صدای اذان رشته‌ی پیوندِ همه‌ی آن‌هاست.

 

اعدام اولین‌بار برای من با اعدامِ عمویم در سال 1360، موضوعیت پیدا کرد و بلافاصله تبدیل شد به پدیده‌ای بس فوق‌العاده، اسطوره‌ای و پررازورمز. آن روزها مدام، و در تمامِ این 40 سال، بارها و بارها، صحنه‌ی اعدام، به‌خصوص تیرباران را، در خیال تصور کرده‌ام.

«ردیف 60. شماره 15. صادق اخوت. تیرباران. 21 تیرماه 1360»

با موضوعیتِ اعدام برای آن کودک یا نوجوانِ 10ساله، پدیده‌ی دیگری هم با اعدام هم‌زمان و توام بود: «تپه‌های اوین». کودکِ 10ساله البته تپه‌های اوین را ندیده بود؛ اما همین کلمه‌ی «تپه‌ها» کافی بود تا خیال را به طبیعتی زیبا درآمیزد؛ طبیعتی از جنسِ همان کوه‌ها و کوه‌رفتن‌های جمعه‌های نوجوانی (که اغلب هم از صبح‌های زود شروع می‌شد) با جمعِ جوان‌هایی که هرکدام در خیالِ آن نوجوان، قهرمانی بودند. وضعیتِ متناقض‌نمای غریبی بود: مرگ در طبیعتِ زیبا؛ آن هم تیرباران؛ مرگِ خونین. لابد اول صدای پارسِ فرمانده‌ی جوخه، سکوتِ کهن و دست‌نخورده‌ی آن تپه‌ها را جر می‌دهد و بلافاصله، صدای «هم‌آوازِ دوازده گلوله»، سکوتِ تپه‌ها و سپیده‌دمان را سوراخ می‌کند. و بعد دوباره سکوتِ تپه‌ها؛ سکوتی که صدای جسته‌گریخته‌ی اعضای جوخه و صداهای بازکردنِ اجساد از تیرهای اعدام و حملِ آن‌ها به آمبولانس‌ها، دیگر نمی‌تواند آن را برهم زند. سکوتی فراگیر و عمیق و گویی ابدی؛ انگار طبیعت به سوگ نشسته باشد. شاید هم بی‌اعتناییِ طبیعت به مرگِ مصنوعی و فن‌آورانه‌ی آدمی.

«به‌هنگامی که هر سپیده/ به صدای هم‌آوازِ دوازده گلوله/ سوراخ/ می‌شود». (شبانه. احمد شاملو)

بعدها، البته نه خیلی بعد، با اعدامِ افرادِ دیگری از اقوامِ دورونزدیک و از همان «قهرمان»های کوه‌نوردی‌های صبح‌های جمعه، «تپه‌های اوین» با «باغْ ابریشم»ِ اصفهان توام شد؛ و باز فقط اسمِ «باغْ ابریشم» و این که جایی‌ست بیرونِ شهر و جایی حتمن در طبیعت، خیالِ آن تناقضِ غریبِ مرگِ خونینِ با گلوله در دلِ طبیعت را بر ذهنِ آن نوجوانِ 10-12 ساله که «باغْ ابریشم» را هم ندیده بود، برای سال‌ها، شاید برای همیشه، گسترد.

توامانیِ متناقضِ اعدام و طبیعت را شاملو در شعرِ «ساعتِ اعدام» خیلی ظریف و زیبا ساخته است. (شعری که از همان سال‌ها وردِ زبانِ آن کودکِ 10 ساله شد.):

«... بیرون/ رنگِ خوشِ سپیده‌دمان/ ماننده‌ی یکی نوتِ گم‌گشته/ می‌گشت پرسه‌پرسه‌زنان/ روی سوراخ‌های نی/ دنبالِ خانه‌اش...» (از «ساعتِ اعدام». شاملو)

جورِ دیگری از ساختن یا تبیینِ تناقضِ لطافتِ طبیعت با بی‌رحمیِ جنگِ خونینِ فن‌آورانه را، آندره مالرو در «ضد خاطرات» آورده است وقتی از پیش‌رویِ تانک‌های فرانسوی (که خود یکی از افسرهای ارشدِ آن است) به‌سمتِ آلمان‌ها در جنگِ جهانیِ دوم می‌نویسد و تصویرهای فوق‌العاده‌ای را با این تضاد و تناقضِ پرمعنا می‌سازد؛ به‌خصوص آن‌جا که از نورِ ماه می‌نویسد که از انعکاسِ آینه‌ی دوربینِ تانک به داخلِ تانکِ تاریکِ راوی می‌تابد وقتی تانک در گودالی سرنگون شده و او و یارانش چیزی با مرگی خونین فاصله ندارند یا وقتی از دوربینِ تانک، یک لحظه ماهِ تمام را می‌بیند که «از خلال شکافهای ابر» بر دشتِ شب می‌تابد.

«از بالای مغاک خاموشی درونم، صدای شلیک توپ که طنین آن را باد با خود می‌برد برخاست. و در گوشم که هنوز همهمۀ خفه‌ای داشت همان باد، زیر غرش انفجار چند خمپاره در پشت سرمان و آهن‌کوبی پیاپیِ زنجیرها، آوای ژرف جنگل را و زمزمۀ پرده‌های پهناور سپیدار را با خود می‌آورد: تانکهای ناپیدای فرانسوی در دل شب پیش می‌رفتند...» (آندره مالرو/ «ضد خاطرات»)

برای من در این تناقضِ طبیعت و مرگِ خونین، نوعی وجه یا ماهیتِ رهایی‌بخشی یا مَفَرّ هست؛ اعدام به‌مثابهِ رهایی از بند یا محبسِ زندانِ بسته با روزنه‌های کوچکی که زندانی را از طبیعت دور و محروم می‌کند. (جالب است که چنین فاصله‌ی میانِ انسان و طبیعت یا درواقع اکراهِ انسان از طبیعت را در اغلبِ بیمارستان‌ها و مدرسه‌ها هم می‌بینیم.) و بعد البته مرگ/اعدام به‌مثابهِ رهایی از «تخته‌بندِ تن». (یکی از فعالانِ محیط‌زیستِ متهم به اتهامِ واهیِ «جاسوسی» گفته بود مرگ در طبیعت و آزادی، بهتر است از ماندن در زندان.)

برای همین‌هاست که من در تمامِ این 40 سال، وقتی آن صحنه‌های تیرباران در «تپه‌های اوین» یا «باغ ابریشم» را در خیال تصور می‌کنم، به این فکر می‌کنم که در آن صبحِ خیلی زود آیا کدامِ آن محکومانِ به مرگ، وقتی به چوبه‌های اعدام می‌بندندشان، آخرین نگاه‌ را به سپیدیِ کرانه‌ها می‌دوزد (البته پیش از آن که چشم‌ها را با چشم‌بند ببندند) یا خود را لحظه‌ای به خنکای سپیده‌دم می‌سپارد یا گوش می‌دهد به صدای باد یا صدای زنجره‌ای؟ کدامِ آن‌ها دنبالِ آن «نوتِ گم‌گشته» می‌گردد؟ (همان سال‌ها جایی که حالا یادم نیست خواندم که یک محکوم به مرگ خواسته بود موقعِ اعدام چشم‌هاش را نبندند.)

بعدها اما، در اواسطِ دهه‌ی 1360، اعدام‌ با تیرباران جای خود را به اعدام‌ با طنابِ دار و در سالن‌های بزرگِ مسقفِ دربسته داد. هم‌چنان صبحِ خیلی زود بود و هم‌چنان صدای اذان بود اما دیگر از تپه‌ها و طبیعت خبری نبود. گویی آن تناقضِ طبیعت و مرگِ خونین حل شده بود دیگر! گویی «مراسمِ» اعدام، فن‌آورنه‌تر و البته به‌همان‌ اندازه، تولیدِ انبوه‌تر یا کارخانه‌ای‌تر یا صنعتی‌تر می‌شد. تعدادِ زیادتری را می‌شد هم‌زمان معدوم کرد. همه به صف و مرتب از سکوهایی آهنی بالا می‌روند و می‌ایستند روی دریچه‌هایی آهنی که هم‌زمان، با نیروی برق و فشارِ یک دکمه باز می‌شوند و در یک لحظه چندین نفر حلق‌آویز می‌شوند. در این میان اگر کسی هم به خودش بشاشد، ادرارش از همان دریچه پایین می‌ریزد و به‌وسیله‌ی کف‌شورها یا رایزرها به فاضلاب می‌رود. بعد هم اگر لازم باشد می‌شود با فشارِ آب همه‌ی این «سیستم» یا «ماشین» را شُست. همه چیز خیلی «تمیز» و مرتب و سریع؛ و البته فن‌آورانه. اشک‌ هم که بر همان گونه می‌خشکد.

از اعدام با گیوتین و اعدام با گلوله‌باران آیکون‌هایی مانده است. اشیا یا ادواتِ این اعدام‌ها، به‌مثابهِ آیکون‌ها یا اشیای مجسمه‌گونِ کم‌وبیش نمادین، از خاطرِ تاریخیِ بشریت نمی‌روند. همه آن اکسسوریِ بلند و ترس‌ناکِ گیوتینِ اعدام را، با آن تیغه‌ی سنگین و عظیم فولادین که در سازه‌ای چوبین تعبیه شده و بی‌رحمانه و بسیار به‌سرعت فرود می‌آید، دیده‌ایم. تیغه‌ی سنگینِ بسیار تیزِ فولادی فرود می‌آید و گردنی را که در میانِ گیره‌ی چوبی «تعبیه» شده است، در کسرِ کوچکی از ثانیه به‌کلی می‌بُرَد (می‌گویند در این حالت آدم پیش از آن که درد را حس کند مرده است) و سرِ جداشده در سطلِ پای دستگاهِ گیوتین می‌افتد و خونِ تنِ بی‌سر هم در همان سطل خالی می‌شود. (این شیوه البته در ایران گویا سابقه‌ی چندانی ندارد.) آیکونِ تیرباران هم آن «مجسمه» یا «شئِ» چوبه‌ی اعدام است. آندره مالرو در «ضد خاطرات» می‌نویسد: « به یاد چوبۀ اعدامی می‌افتم که در انوالید[3] به‌تماشا گذاشته شد: تنۀ درختی که قسمت پایین آن چهارگوش بود، اما گلوله‌های اعدام قسمت بالای آن را تا محاذی شکم محکومان به صورت حکاکیِ بی‌شکلی درآورده بودند.» چوبه‌ی اعدامی که مثل یک مجسمه یا به‌مثابهِ یک مجسمه به «تماشا» یا ‌نمایش گذاشته می‌شود.

آیکونیک‌تر و مجسمه‌وارتر از این‌ها اما شاید همان «چوبه‌ی دار»ِ معروف (احتمالن یکی از قدیمی‌ترین روش‌های اعدام) باشد. آن تیرِ چوبیِ بلند با دستکی آن بالا که طنابِ دار بر سرِ آن تاب می‌خورَد. خودِ طنابِ دار هم به‌شدت آیکونیک است و البته ساختنش کارِ همه‌کس نیست. در نوعِ خودش فن‌آوریِ قابل ملاحظه‌ای‌ست که قرن‌هاست چیزی جایش را نگرفته است.

بله، هرچه می‌گذرد، هرچه در تاریخ گذشته است، به‌نظر می‌رسد اعدام، از یک «آیین» (اعدامِ پیشامدرن) به یک «سیستم» (اعدامِ مدرن) تبدیل شده است و در همین سیرِ تاریخی، «سیستمِ» اعدام به‌تدریج فن‌آورانه‌تر و صنعتی‌تر، و هم‌زمان احتمالن قانون‌مدارتر یا مقرراتی‌تر و البته «قانونی»تر شده است. این هم از مراحلِ «توسعه» و «پیش‌رفت» است؟! به‌نظرِ من شاخصِ اصلیِ توسعه‌ی اصیلِ فرهنگی، رفتن به‌سمتِ لغوِ مجازاتِ اعدام یا به حداقلِ ممکن رساندنِ آن است. این درحالی‌ست که به‌اصطلاح پیش‌رفتِ فن‌آورانه‌ و صنعتی‌شدنِ «سیستمِ» اعدام، بیش از آن که در جهتِ آسانی یا سریع‌تر شدنِ مرگ به‌منظورِ زجرِ کم‌ترِ محکومانِ به مرگ، یا به‌قولی «انسانی‌تر» شدنِ شیوه‌های اعدام، باشد (چنان‌که برخی معتقدند و البته به‌نظرم پُر بی‌راه هم نیست وقتی مثلن شیوه‌های قرون‌وسطاییِ بسیار وحشیانه مثلِ سنگ‌سار یا رجم را با شیوه‌هایی که امروزه مرسوم‌تر است مقایسه می‌کنیم یا آن رسمِ دیرینِ نگه‌داشتنِ جنازه بر دار تا چند روز، که امروزه

«و حَسَنَک قریبِ هفت سال بر دار بماند». (تاریخِ بیهقی)

برافتاده است دیگر)، بیش‌تر گویا با افزایشِ تعدادِ اعدام‌ها و آسانی و سرعتِ بیش‌ترِ اجرای آن نسبت دارد. (مقایسه کنید با کشتارِ صنعتیِ و انبوهِ احشام در کشتارگاه‌های صنعتی و پیش‌رفته. این شباهت به‌نظرم همان‌قدر که تکان‌دهنده، معنادار هم است.)

اما چیزی گویا در تمامِ این تحولات یا به‌اصطلاح «پیش‌رفتِ» شیوه‌های اعدام، حداقل در چند دهه‌، بل‌که قرنِ اخیر، مشترک است و آن، اعدام در صبحِ زود و هنگامِ اذانِ صبح است. و این همان چیزی‌ست که مرا سال‌هاست، از همان نوجوانی، از صبح‌های زود رمانده و حتا ترسانده است. چیزی در صبح‌های زود دلِ مرا همیشه فشرده و ‌شور انداخته است شاید چون می‌دانم یا فکر می‌کنم در اغلبِ صبح‌های زود، جایی در این «مرزِ پرگهر»، یکی دارد اعدام می‌شود؛ چه آسمان صاف باشد چه گرفته.

ناتمام

اصفهان. بهمن 01



[1] . «پیچیده در کفن نرم سپیده‌دمان»/ رضا براهنی/ «اسماعیل».

[2] . «در قفلِ در کلیدی چرخید.». شاملو

[3] . Invalides، بنایی از قرن هفده میلادی در پاریس و آرامگاهِ ناپلئون بناپارت.

December 23, 2022

 

حجاب/بی‌حجاب

 

در گروهی تلگرامی گفت‌وگو یا درواقع یک «چت» به‌شرحِ زیر سر گرفت: (عین عبارات نقل می‌شود.)

خانم آ: ۶ آذر ۱۴۰۱، [...] چهارباغ [عباسی] دو نیم شده، بی‌حجاب‌ها این سمت خیابان می‌روند و از آن جوی وسط گذر نمی‌کنند.

خانم ش: بهتر نیست روی واژه بی‌حجاب تجدید نظر کنید؟

خانم آ: آره اتفاقا بهش فکر کردم. خلاصه ما این طرف بودیم آنها آنطرف.

خانم ش: مرسی :))) 🍀

من: مشکل کلمه «بی‌حجاب» چیه؟ به‌نظرم یه دیسیپلینه.

خانم ش: پوشش آزاد و از روی عقل و شعور مقابل حجاب نیست که با حجاب و بی‌حجاب بشه.

خانم آ: کلمه‌ی مناسبش برای متن چیه؟به طور مشخص میخواستم بگم اگر روسری سرت نبود از سر امادگاه تا بعد از مدرسه‌ی چهارباغ راه نمی‌رفتی.می‌آمدی اینطرف خیابان.
خانم ش: حقیقتا انقد مسخرس برای این داستان دنبال کلمه بگردی که هربار بهش فکر میکنم برام نتیجه نداره، پوشش آزاد حق هرکسی هست.

من: «حجاب» در کانتکست ایران امروز معنی مشخص و حکایت از اجباری بودن داره اغلب. پس «بی‌حجاب» هم معنای مهمی داره.
خانم ش: اون اسمش روشه، حجاب اجباری.
من: آخه در ایران اسمش روش نیست. حجاب، هم آزاد هم اجباری را دربر می‌گیره و بی‌حجاب هم می‌شه یه دیسیپلین قابل دفاع.

خانم ش: اگر بخوایم از اونچه تو ایران هست تبعیت کنیم بی‌حجاب لیبل قابل دفاع نیست.

من: احتمالن این تک‌جمله‌های بدون توضیح که داریم ردوبدل می‌کنیم موجب سوتفاهم‌هایی برای همدیگر و برای دیگران باشد اما اتفاقن به‌نظرم دقیقن در ایران که حجاب به‌عنوان یک ارزش یا امتیاز معرفی و درواقع القا شده، بی‌حجابی یک دیسیپلین یا هویته حتا.

[پایانِ گفت‌وگو.]

 

حالا می‌خواهم این گفت‌وگو را یک‌جورهایی با خودم یا با مخاطبِ خیالیِ این یادداشت ادامه بدهم؛ هرچند شاید یک‌جورهایی یک‌طرفه به قاضی رفتن باشد درحالی که خانمِ ش این‌جا نیستند تا بتوانند بحث‌شان را ادامه بدهند؛ اما ایشان هم می‌توانند بنشینند دقیق‌تر و مشروح‌تر حرف‌شان را بنویسند.

 

1.‌ حرفِ من کم‌وبیش همین‌هاست که در گفت‌وگوی بالا گفته‌ام: در زمینه‌ی جامعه و حکومتی که به‌صورتی ایدولوژیک و به‌شدت ارزشی و فرمایشی و ایجابی، «حجابِ اسلامی» را فراتر از توصیه، تحمیل و اجبار می‌کند، «بی‌حجابی» و «بی‌حجاب» چند ویژه‌گی یا مشخصه یا مولفه‌ی هویتی دارد:

نوعی نافرمانی یا تمردِ مدنی از این اجبار ا‌ست.

علاوه‌بر وجهِ سلبیِ این نافرمانی، بی‌حجابی وجهِ ایجابیِ خود را هم دارد؛ هرچند این وجهِ ایجابی، مثلِ هر پوششِ آزادِ متعارفی، برخلافِ «حجابِ اسلامی»، عبارت نیست از ضابطه و مقررات گذاشتن برای عمومِ مردم که چه و چه‌گونه بپوشند و چه و چه‌گونه نپوشند و از هیچ «واجب» حکایت ندارد.

«بی‌حجابی»، نوعی هویت یا دیسیپلینِ آگاهانه است یا می‌تواند باشد و به‌واسطه‌ی این دیسیپلین، نمی‌توان «بی‌حجاب/بی‌حجابی» را الزامن به‌معنای سلبیِ خودبه‌خودی و ناآگاهانه یا بی‌مبالات تعبیر کرد.

 

2. تبیینِ حرفِ خانمِ ش از این که چرا در «واژه بی‌حجاب»، بهتر است «تجدید‌نظر» کنیم، در این «چت»، احتمالن ناقص مانده یا من هنوز دقیق متوجه حرفِ ایشان نمی‌شوم. یک احتمال یا تحلیل اما این می‌تواند باشد که این برنتابیدنِ «بی‌حجاب» به‌عنوانِ یک دیسیپلینِ قابل‌دفاع و باهویت، از یک‌جور «ارزش» برمی‌آید که ما در جامعه‌ و زیستِ ایرانیِ معاصر، چه‌بسا به‌شکلی ناخودآگاه و نهادینه و گفتمانی، برای حجاب قایلیم و با آن بار آمده‌ایم و این ارزشِ ناخودآگاه سبب می‌شود که وقتی به‌شکلی خودآگاه با دوگانه‌ یا هم‌آوریِ «حجاب» و «بی‌حجابی» در عرصه‌ی عمومی (و چه‌بسا حتا خصوصی) مواجه می‌شویم، «بی‌حجاب/بی‌حجابی» را یک‌جور ضدِ ارزش یا نوعی نفیِ منفعلانه و بی‌مبالات می‌پنداریم، برایش وجه و اعتباری ایجابی قایل نیستیم و برای همین از آن اکراه داریم؛ حتا اگر در عمل برای دوگانه‌ی حجاب و بی‌حجابی، به‌تساوی اعتبار قایل باشیم.

من خیال می‌کنم اتفاقن به‌رسمیت شناختنِ اتلاقِ «بی‌حجابی» به نوعِ متعمدانه‌ای از پوششِ عمومی در زمینه‌ی جامعه‌ی ایرانیِ معاصر، حتا باوجودِ احتمالن تضادی که با «حجاب» دارد، موضوعِ مهمی‌ست؛ به‌شرطِ این که این دوگانه، به یک پارادوکسِ عملی، که یکی دیگری را نقض می‌کند، تبدیل نشود.

نکته‌ی جالب این است که این دوگانه‌، به‌صورتِ عملی و البته روادارانه در عرصه‌ی زندگیِ روزمره‌ی ایرانی هم، تا حدِ قابل‌توجهی محقَّق شده است. یعنی در غیابِ چوب‌وچماقِ تمام‌خواهِ حکومتی، باحجاب و بی‌حجاب، در عرصه‌ی زندگیِ عادی، کم‌وبیش مسالمت‌آمیز کنارِ هم به زندگیِ خود ادامه می‌دهند؛ بی‌آن که یکی دیگری را بخواهد نقض کند. آن «کم‌وبیش» را البته نباید از قلم انداخت؛ چه، در عرصه‌ی زندگیِ ایرانی، به‌خصوص پس از بیش از 40 سال زندگی در سیطره‌ی تمام‌خواهیِ دینِ حکومتی، حجاب به‌مثابهِ ارزشِ بی‌چون‌وچرا، به‌ویژه در لایه‌ها و قشرهایی از جامعه، نهادینه و «طبیعی» شده است؛ آن‌قدر که حتا در غیابِ آن چوب‌وچماقِ حکومتی هم، بخشی از مردمِ عادی همواره برای تحمیلِ حجاب به دیگران، آماده و «آتش‌به‌اختیار» است. باوجودِ این من خیال می‌کنم اگر دوگانه‌ی حجاب/بی‌حجاب، به‌عنوانِ یکی از وجه‌ها یا فرم‌های مدنیت و رواداریِ مدنی، بتواند (که به‌نظرم می‌تواند و توانسته است) در متن و بطنِ زندگیِ ایرانی تاب بیاورد، به‌تدریج و نسل بعد از نسل، چیزِ چندانی از آن «آتش‌ به‌اختیاری» باقی نخواهد ماند یا اگر هم بماند، عاملیتِ چندانی دیگر نخواهد داشت.

این که از این دوگانه‌ (که به وجهِ «عادی» و روزمره‌ی آن اصرار دارم) می‌توان به سطح یا مراحلِ دیگری از رواداریِ اجتماعی و سیاسی ارتقا یافت یا نه (که به‌نظرم حتمن می‌توان) بحثِ قابل‌ملاحظه‌ای‌ست که حوصله و بضاعتی دیگر می‌طلبد.

 

آرش اخوت. اصفهان. آذر 1401

 

December 03, 2022

انارها بی‌صدا می‌شکنند
دلِ من هم.
از دانه‌ دانه‌های اشک
روشن
می‌تابد به دل‌های تاریک
به تاریکیِ چشم‌های مغموم.
 
چه روشنی
دلِ شکسته!
از دانه‌های پیدایت
ستاره‌های سوسوزن
در نگاه‌های تاریک.
 
انارها
چه بی‌صدا می‌شکنند
در سکوتِ حیاط‌های متروک
این دلِ شکسته
چه روشن!
بی‌تاب!

                        آذر 01


November 03, 2022

آه

آبان را!

می‌شنوی؟

چه سوزان می‌وزد

گریان

در پنجره‌های سرودخوان.

گیسوان

چه گیسوان

می‌وزد از پنجره‌های سینه‌چاک

و شب

شَبَق‌تر از همیشه

سر داده سرود پنجره‌ها

آهِ آبان را!

می‌شنوی؟


آبان ۰۱

October 30, 2022

 

جنبشِ نسلی

یا

خیابان دیگر پدر ندارد!

در فهمِ جنبشِ ایرانیِ 1401

(ورسیون 2)

آرش اخوت

کل همیشه نادرست است.

تیودور آدورنو

 

اگر کسی علت هلاکت ما را پرسید بگویید دلیلش دروغگویی پدرانمان بود.

رودیارد کیپلینگ

 

توجه توجه: این یادداشت کمی تا قسمتی بددهن است!

 

پی‌نوشت: در حینِ نوشتنِ این یادداشت و حالا که نوشتنِ این یادداشت را تمام کرده‌ام، می‌بینم که این بحث می‌تواند یا باید در قواره‌ی یک کتابچه‌ی کوچک، یعنی به‌هرحال خیلی بزرگ‌تر از قدوقامتِ این یادداشت، برگزار شود. امیدوارم روزی، روزِ نزدیکی، چنین کنم؛ اما حالا که هیجان‌زده‌ام و حالا که وقتِ گفتن است، حداقل طرحی از این بحث را، حتمن هنوز شتاب‌زده و خام، لازم می‌دانم ارایه کنم تا بعد.

 

سال 1357، مادر و پدرِ من، که به «خیابان» می‌رفتند، در دهه‌ی سوم، و مادربزرگ و پدربزرگم، که در خانه می‌ماندند، در دهه‌ی پنجمِ زندگی‌شان بودند. از شخصِ مادربزرگ و پدربزرگِ من که بگذریم (که اساسن به‌گونه‌ای آرمان‌شهری، هر حکومتی را در غیابِ «امامِ زمان» باطل می‌دانستند)، نسلِ مادربزرگ/پدربزرگ‌های ایرانی، احتمالن مثلِ هر «نسلِ قبلی» یا مثل هر والدی، با دلی لرزان و چشمی گریان، می‌نشست در خانه‌اش و بیش‌تر از روزنامه و رادیو و گاهی هم از تله‌ویزیون، صحنه‌ی حضورِ «نسلِ حاضر» یا «نسلِ امروز» را «تماشا» می‌کرد. از شخصِ پدربزرگم که بگذریم، من خیلی نمی‌دانم یا مطمئن نیستم که چه‌قدر تجربه‌ی ناکامی و سرخورده‌گیِ سیاسی با کودتای 28 مرداد 1332، در احتمالن بی‌اطمینانی و بدبینیِ آن نسل نسبت به انقلاب 57 موثر بوده یا نبوده است. هرچه هست، در حوالیِ سالِ 57، گویا به‌صورتی «طبیعی»، «نسلِ قبلی»، تماشاگرِ پندواندرزگو، و «نسلِ امروز»، بازی‌گر یا کنش‌گرِ فعال و بی‌پروای صحنه است.

حالا، در این پاییزِ غم‌انگیزِ 1401، در حدودِ صدمین سالِ تولدِ پدربزرگ و قریبِ یک‌ساله‌گیِ مرگِ پدرم و در غیابِ برای همیشه‌ی مادر و مادربزرگ، 50 ساله‌گی را رد کرده‌ام و چند هفته‌ای‌ست که نسلِ پس از من، «نسلِ حاضر»، نسلِ حی‌وحاضر، در دهه‌ی دوم و سومِ زندگی‌اش، پاشنه‌ها را ورکشیده، حجاب از سر برگرفته وُ نگرفته، در خیابان است؛ شجاعانه در خیابان است؛ و در برابر پلیس و لباس‌شخصی‌های افسارپاره، به‌واقع جان‌برکف در خیابان است؛ همان چیزهایی که من، منِ نسلِ قبلی، ندارم و برای همین هم هیچ شبی از این شب‌ها به خیابان نرفته‌ام. عوضش نشسته‌ام پای کانال‌های ماه‌واره‌ای یا ور رفته‌ام با فیلترشکن‌های تاق‌وجفت تا صحنه‌های خیابان را تماشا کنم؛ درست مثلِ پدربزرگم. اما من چیزهای دیگری دارم می‌بینم.

بچه ندارم و نمی‌دانم اگر داشتم، عصرها که شال‌وکلاه می‌کرد به خیابان برود، چه می‌گفتم و چه می‌کردم؟ هرچه می‌کردم، این را می‌دانم که همین‌طور که حالا، اما آن‌وقت حتمن با دلی لرزان‌تر، بیش‌تر تماشاگر بودم و وقتی بچه‌ام به خانه برمی‌گشت (اگر برمی‌گشت)، یک کلمه می‌گفتم: «خب! چه خبر؟» اما یک چیزِ دیگر را هم می‌دانم. می‌دانم که چه اگر بچه داشتم، چه اگر مثلِ حالا که ندارم، می‌دانم تماشاگرِ صحنه‌ای‌ام که به‌نظرم نه‌تنها در تاریخِ ما بی‌سابقه است، بل‌که فکر می‌کنم دارد چیزی را در کله‌ی سفت و کانکریتِ عمومیِ جامعه‌ی ایرانیِ معاصر (که خیلی میل داریم از آن با عنوانِ پرطمطراق و مضحکِ «خردِ جمعی» یاد کنیم!) تکان می‌دهد؛ یک تلنگرِ بزرگ.

در این یادداشت می‌خواهم با همین ابزار/روشِ «نسل/نسلی» بکوشم آن‌چه را در ایران، در کلِ ایرانِ این روزها دارد اتفاق می‌افتد، بفهمم؛ درواقع آن‌چه را که احتمالن از هنگامِ بلوغِ آحادِ این «نسلِ حاضر»ِ متولدِ اواخرِ دهه‌ی 70 و دهه‌ی 80، و ورودِ آن‌ها به فضای عمومیِ مجازی و غیرمجازی، نضج گرفت و حالا بالاخره رسیده یا دارد می‌رسد و با جرقه‌ی مرگِ یک زنِ جوانِ بی‌گناه توسطِ پلیس، جوشید و خروشید. می‌خواهم بفهمم «ابژه‌ی نسلیِ»[1] این نسل چی‌ست و منِ نسلِ قبلی، این ابژه را چه می‌خوانم و چه‌گونه می‌خوانم و چه‌قدر می‌فهمم و چه‌قدر و کجاها به این نسل می‌گویم بایدونباید؛ و بفهمم، یا درواقع تبیین کنم، که منِ «نسلِ قبلی» و البته نسل‌های قبل‌تر، چرا باید دربرابرِ این نسل و ابژه‌هاش سکوت کنیم؟ به‌عبارتِ بهتر: خفه شویم و زر نزنیم. و در بهترین و فعالانه‌ترین حالت، چرا باید تماشاگرِ صحنه‌ی حضور و وجودِ این نسل باشیم و از آن پیروی کنیم؛ یعنی مطیعانه دنبالِ آن‌ها راه بیفتیم. (حتا نمی‌گویم «حمایت» کنیم.) درست همان‌کاری که به‌نظرم لشکرِ شکست‌خورده‌ی مهاجرانِ کم‌وبیش محترم در خیابان‌های آرامِ کشورهای «آزاد» باید انجام بدهند (اگر اصلن خودشان اصرار دارند کاری بکنند؛ من که اصلن اصراری ندارم!): یک پیرویِ تام‌وتمام از «نسلِ حاضر»ِ ساکنِ ایران.

 

به‌نظر من چیزی در جنبشِ حاضر، با تمامِ جنبش‌های قبلی و قبل‌تر و قبل‌ترها به‌کلی متفاوت است و به‌واسطه‌ی همین تفاوت هم می‌تواند یک «ابژه‌ی نسلی» باشد و آن عبارت است از نوعی ماهیتِ شناور، ناساختار، کل‌گریز، ریزومی و بی‌«برنامه» (آن‌چه ما، نسلِ ما، «برنامه» می‌خواند و البته برای ما واضح و مبرهن است که برنامه چیزِ خوبی‌ست!!).

 

حجاب

تبلورِ این «ابژه‌ی نسلی» در/ از «حجاب» است که یک ابژه‌ی روزمره‌ی به‌اصطلاح و به‌ظاهر «عادی» و هرجایی (به هر معنا که میل دارید!) است؛ یک ابژه‌ی فراگیر که بی‌تردید «زنانه» است و متاسفانه بیش از آن که مسئله‌ی مردها باشد، مسئله‌ی زن‌هاست. این ابژه‌ی «عادی»ِ فراگیر، در ماهیتِ فراگیر و زیرپوستیِ این جنبش و خواسته‌هاش بسیار موثر است؛ ابژه‌ای بس فراگیرتر از گرانیِ بنزین (که بیش‌تر مربوط می‌شود به منفعتِ نوکِ دماغِ ما) یا «رایِ من» و از این حرف‌ها (که بیش‌تر موضوعِ نسل/نسل‌های قبلی‌ بود که خیال می‌کرد/می‌کند مشارکتِ سیاسی یعنی شرکت در انتخابات! زکی!) تراژدیِ این جنبش، در خوانشِ من، این‌جاست: یک ابژه‌ی «عادی»، به یک ابژه‌ی ملتهبِ فوق‌العاده یا غیرعادی تبدیل می‌شود. ابژه‌ی روزمره، به یک ابژه‌ی سیاسیِ اشباع تبدیل می‌شود. ابژه‌ی عادی، ابزارِ کنشِ سیاسی می‌شود. اسلحه می‌شود حتا. (درست مثلِ کوکتل مولوتف که یک بمبِ آتش‌افروزِ دستی و خانه‌گی‌ست و برای همین هم هنوز کارکردهای خودش را دارد.)

نکته این است که چهل سال است این ابژه‌ی عادی و روزمره، برقرار بوده است. به‌عبارت دیگر، این ابژه، جز چند سالِ اولِ پس از انقلاب 57، این همه سال، یک ابژه‌ی «عادی» و روزمره بوده است. [بحث] تجربه‌ی «منِ» مردِ ایرانیِ جوان-میان‌سالِ متاهلِ مسلمانِ شیعه‌ی غیرمعلول، یعنی تجربه‌ی منِ ایدولوژیک یا منِ گفتمانی‌ای بس اکثریتی و بااعتمادبه‌نفس، و هم‌چنین تجربه‌ی منِ شخصیِ من، چندان حکایت از آن ندارد که در طولِ این سال‌ها، حجاب یک امرِ فوق‌العاده و سیاسی بوده باشد. درواقع که حجاب همواره یک ابژه‌ی فوق‌العاده و سیاسی بوده است اما ما ملتِ محجوب و گوگولیِ ایرانی، این همه سال این نکته را زیرسبیلی رد کرده‌ایم؛ درواقع در کرده‌ایم! علاوه‌براین که چه بسیاران از نسلِ کم‌وبیش محترمِ ما و پیش از ما و پیش‌تر از ما در این 40 ساله گفتند خب، فعلن چیزهای مهم‌تر از این «یک‌تکه پارچه» یا «چارتا مو» داریم. بقیه‌ی مردم هم، حتا خیلی وقت‌ها خودِ زن‌ها هم، حجاب را پذیرفتند یا دقیق‌تر: تمکین کردند و «حجاب» آن‌قدر در متنِ زندگیِ روزمره‌مان حل شد که ندیدیمش یا نادیده‌اش گرفتیم یا به‌عبارتِ دیگر، روزمره‌گی در مورد حجاب هم برای مای ایرانیِ نسلِ قبلی، به آن کرختیِ معهود منجر شد. [بحث] وگرنه مگر گشت‌های امرونهی و پلیس‌های به‌اصطلاح «اخلاقی» و «فاطمه کوماندو»ها در اتاق‌های شرکت‌های خصوصی یا در عکس‌های پروفایل‌های شبکه‌های اجتماعی یا در جلسه‌های عمومی در موسساتِ فرهنگیِ خصوصی هم بودند؟ به‌عبارتی بله بودند. درواقع بودیم. خودمان پلیسِ خودمان بودیم. من کم ندیده‌ام خانم‌هایی را که «بی‌حجاب»اند اما حجاب را، به‌خصوص در کوچه‌وخیابان و فضاهای عمومیِ شهری، به‌مثابهِ نوعی حفاظِ امن قلمداد می‌کنند که از آن‌ها دربرابرِ انواعِ تعرضِ دیگران (مرد و زن) محافظت می‌‌کند. من البته حدی از این وجهِ حفاظتیِ حجاب را در جامعه‌ی نر و فحلِ ایرانِ عزیز(!) و زیرِ لوای حکومتی که ملتِ غیور را «آتش‌ به‌اختیار» کرده است، درک می‌کنم یا به‌عبارت دقیق‌تر، می‌فهمم؛ اما این سوال هم مطرح است که آن نیروهای تیز و هیز، که یک‌باره از فردای انقلاب در این مملکت نازل شد، مگر برای جوان‌های «نسلِ حاضر» وجود ندارد؟

به‌هرحال، این نسل، نسلِ حاضر، به خیابان رفت و ابژه‌ی حجاب را، به مسئله‌، به «پدیده» تبدیل کرد: روزمره‌گی و عادی‌/بدیهی بودنِ حجاب را زدود و آن را مسئله‌مند کرد. زدنِ روسری، این «یک تکه پارچه» نوکِ چوب یا چرخاندنِ آن دورِ سر، چه در آتش بیندازیم چه نیندازیم، ایماژهای این مسئله‌مندی‌ست؛ ایماژهای سمبولیکِ این «مسئله» و مسئله‌مندی که بیش از 40 سال، نسل‌های قبل به روی نامبارک نیاورده‌ایم.

 

نسلِ حاضر و جنبشش اما فقط چنین نکرد. این نسل به نسل‌های قبل گفت (یاد که نداد؛ چون معلوم نیست در آن ذهنیتِ نسلیِ کانکریتِ لعنتیِ ما چیزی فرو برود)، گفت که پارادایم‌ها و گفتمان‌هایی که ذهنیتِ نسلیِ ما را شکل داده‌اند، چه‌قدر کم‌اعتبار و مزخرف‌اند اغلب؛ پارادایم‌هایی چون ساختارهای تشکیلاتی، برنامه‌ریزی، مدیریت، رهبری، هدایت، حمایتِ مشاهیر، اعتبارِ بزرگ‌ترها و...

ابژه‌های نسلِ حاضر به ما، دوباره و این‌بار در عمل گفت که «هر آن‌چه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود.» گفت که هر جنبشی که بخواهد الزامن ساختارِ متشکل و برنامه‌ریزی و برنامه‌ریز و از این حرف‌ها داشته باشد، به‌راحتی دود می‌شود و به هوا می‌رود تا جنبشی که چنین ماهیتِ تعریف‌شده و صلب و متشکلی ندارد و خودجوش، براساس خواسته‌های طبیعی و روزمره‌ی آحادِ مردم شکل گرفته و هربار آن را متلاشی می‌کنند، پخش می‌شود، باز می‌شود، از خیابان‌های «بزرگ» و «اصلی» به کوچه‌های گم‌نام و محلی می‌رود اما محو نمی‌شود. [بحث]

من، شاید براساسِ همان ذهنیتِ نسلیِ خودم، هم‌چنان خیال می‌کنم «اتحاد» (هرچند شاید نوعی کل است) برای چنین جنبشی بسیار حیاتی‌ست و البته که یکی از ابزارهای این اتحاد، فضاهای شهریِ بزرگ و فراگیر، مثلِ میدان‌ها و خیابان‌های اصلی‌ست. نسل‌هاست جنبش‌های اعتراضی در میدان‌های بزرگ شکل گرفته و چه بسیار بارها که به‌بار نشسته است. اما درعین‌حال فکر می‌کنم هیچ‌چیز بیش از این تجمع در یک فضای کالبدی، جنبش‌ها را دربرابرِ خشونتِ نیروهای سرکوب، آسیب‌پذیر نمی‌کند. این‌ وقت‌هاست که خیال می‌کنم همین میدان‌های بزرگِ اصلی، برابرنهادِ آن کل یا پدر است. بکُشیم این پدر را و از خیابان‌ها و میدان‌های اصلی به محله‌ها و آن‌همه کوچه و میدان‌چه‌ی محلی برویم. [بحث] خواستِ این جنبش، خواستِ آزادی و به‌رسمیت‌شناختنِ تک‌تکِ «من»ها با تمامِ تنوع و تفاوت، می‌تواند به تعدادِ تک‌تکِ این «من»ها، این مولکول‌های عامل و فاعل، تکثیر و متکثر، و با همین تکثرِ به‌شدت انعطاف‌پذیر، بقای خود را ضمان شود. این به‌لحاظ نظری احتمالن حرفِ چندان تازه‌ای نیست؛ اما در عمل؟ به‌نظرم این اولین‌بار است که چنین تکثری را، چنین کلِ ناکلِ ناساختارِ بی‌مرکزی را، یک نسل، حتا اگر ناخودآگاه (و همین ناخودآگاهی گواهِ اصالتش) در جامعه‌ی ایرانی به منصه‌ی عمل آورده است... (ناتمام)

اصفهان. مهر ملتهبِ 1401



[1] . «ابژه‌ها‌ی نسلی آن پدیده‌هایی هستند که برای ایجاد حسِ هویتِ نسلی به‌کار می‌بریم.» نقل از: کریستوفر بالس/ مقاله‌ی ذهنیت نسلی/ ترجمه حسین پاینده/ فصل‌نامه‌ی ارغنون/ شماره 19/ زمستان 1380

 

پاییز است؟

انگار نه انگار!

این عصرها هم دست از دلِ من برنمی‌دارد.

انگار نه انگار پاییز است

این تپشِ تبِ تپنده در ضربانِ نبضِ ثانیه‌ها

این طبلِ طنینِ رپ‌رپه‌ی دل‌های متحد.

پاییز است؟

انگار نه انگار!

چشم‌ها خون

دل‌ها خون

«خونِ صبح‌گاه است گویی»

انگار نه انگار پاییز است

زرد  نه

سرد  نه

بی‌قرار

«می‌تپد دلِ خورشید» در قطره‌قطره‌ها

های خون

های اشک.

پاییز است؟

نمی‌تواند

نباید

در این تب

در این بی‌قراریِ تپنده‌ی آبستن

در این غریبِ داغِ عمومی

چه جای پاییز است؟

چه جای پاییز است؟

                                    اصفهان. 4 آبان 01