October 30, 2022

 

جنبشِ نسلی

یا

خیابان دیگر پدر ندارد!

در فهمِ جنبشِ ایرانیِ 1401

(ورسیون 2)

آرش اخوت

کل همیشه نادرست است.

تیودور آدورنو

 

اگر کسی علت هلاکت ما را پرسید بگویید دلیلش دروغگویی پدرانمان بود.

رودیارد کیپلینگ

 

توجه توجه: این یادداشت کمی تا قسمتی بددهن است!

 

پی‌نوشت: در حینِ نوشتنِ این یادداشت و حالا که نوشتنِ این یادداشت را تمام کرده‌ام، می‌بینم که این بحث می‌تواند یا باید در قواره‌ی یک کتابچه‌ی کوچک، یعنی به‌هرحال خیلی بزرگ‌تر از قدوقامتِ این یادداشت، برگزار شود. امیدوارم روزی، روزِ نزدیکی، چنین کنم؛ اما حالا که هیجان‌زده‌ام و حالا که وقتِ گفتن است، حداقل طرحی از این بحث را، حتمن هنوز شتاب‌زده و خام، لازم می‌دانم ارایه کنم تا بعد.

 

سال 1357، مادر و پدرِ من، که به «خیابان» می‌رفتند، در دهه‌ی سوم، و مادربزرگ و پدربزرگم، که در خانه می‌ماندند، در دهه‌ی پنجمِ زندگی‌شان بودند. از شخصِ مادربزرگ و پدربزرگِ من که بگذریم (که اساسن به‌گونه‌ای آرمان‌شهری، هر حکومتی را در غیابِ «امامِ زمان» باطل می‌دانستند)، نسلِ مادربزرگ/پدربزرگ‌های ایرانی، احتمالن مثلِ هر «نسلِ قبلی» یا مثل هر والدی، با دلی لرزان و چشمی گریان، می‌نشست در خانه‌اش و بیش‌تر از روزنامه و رادیو و گاهی هم از تله‌ویزیون، صحنه‌ی حضورِ «نسلِ حاضر» یا «نسلِ امروز» را «تماشا» می‌کرد. از شخصِ پدربزرگم که بگذریم، من خیلی نمی‌دانم یا مطمئن نیستم که چه‌قدر تجربه‌ی ناکامی و سرخورده‌گیِ سیاسی با کودتای 28 مرداد 1332، در احتمالن بی‌اطمینانی و بدبینیِ آن نسل نسبت به انقلاب 57 موثر بوده یا نبوده است. هرچه هست، در حوالیِ سالِ 57، گویا به‌صورتی «طبیعی»، «نسلِ قبلی»، تماشاگرِ پندواندرزگو، و «نسلِ امروز»، بازی‌گر یا کنش‌گرِ فعال و بی‌پروای صحنه است.

حالا، در این پاییزِ غم‌انگیزِ 1401، در حدودِ صدمین سالِ تولدِ پدربزرگ و قریبِ یک‌ساله‌گیِ مرگِ پدرم و در غیابِ برای همیشه‌ی مادر و مادربزرگ، 50 ساله‌گی را رد کرده‌ام و چند هفته‌ای‌ست که نسلِ پس از من، «نسلِ حاضر»، نسلِ حی‌وحاضر، در دهه‌ی دوم و سومِ زندگی‌اش، پاشنه‌ها را ورکشیده، حجاب از سر برگرفته وُ نگرفته، در خیابان است؛ شجاعانه در خیابان است؛ و در برابر پلیس و لباس‌شخصی‌های افسارپاره، به‌واقع جان‌برکف در خیابان است؛ همان چیزهایی که من، منِ نسلِ قبلی، ندارم و برای همین هم هیچ شبی از این شب‌ها به خیابان نرفته‌ام. عوضش نشسته‌ام پای کانال‌های ماه‌واره‌ای یا ور رفته‌ام با فیلترشکن‌های تاق‌وجفت تا صحنه‌های خیابان را تماشا کنم؛ درست مثلِ پدربزرگم. اما من چیزهای دیگری دارم می‌بینم.

بچه ندارم و نمی‌دانم اگر داشتم، عصرها که شال‌وکلاه می‌کرد به خیابان برود، چه می‌گفتم و چه می‌کردم؟ هرچه می‌کردم، این را می‌دانم که همین‌طور که حالا، اما آن‌وقت حتمن با دلی لرزان‌تر، بیش‌تر تماشاگر بودم و وقتی بچه‌ام به خانه برمی‌گشت (اگر برمی‌گشت)، یک کلمه می‌گفتم: «خب! چه خبر؟» اما یک چیزِ دیگر را هم می‌دانم. می‌دانم که چه اگر بچه داشتم، چه اگر مثلِ حالا که ندارم، می‌دانم تماشاگرِ صحنه‌ای‌ام که به‌نظرم نه‌تنها در تاریخِ ما بی‌سابقه است، بل‌که فکر می‌کنم دارد چیزی را در کله‌ی سفت و کانکریتِ عمومیِ جامعه‌ی ایرانیِ معاصر (که خیلی میل داریم از آن با عنوانِ پرطمطراق و مضحکِ «خردِ جمعی» یاد کنیم!) تکان می‌دهد؛ یک تلنگرِ بزرگ.

در این یادداشت می‌خواهم با همین ابزار/روشِ «نسل/نسلی» بکوشم آن‌چه را در ایران، در کلِ ایرانِ این روزها دارد اتفاق می‌افتد، بفهمم؛ درواقع آن‌چه را که احتمالن از هنگامِ بلوغِ آحادِ این «نسلِ حاضر»ِ متولدِ اواخرِ دهه‌ی 70 و دهه‌ی 80، و ورودِ آن‌ها به فضای عمومیِ مجازی و غیرمجازی، نضج گرفت و حالا بالاخره رسیده یا دارد می‌رسد و با جرقه‌ی مرگِ یک زنِ جوانِ بی‌گناه توسطِ پلیس، جوشید و خروشید. می‌خواهم بفهمم «ابژه‌ی نسلیِ»[1] این نسل چی‌ست و منِ نسلِ قبلی، این ابژه را چه می‌خوانم و چه‌گونه می‌خوانم و چه‌قدر می‌فهمم و چه‌قدر و کجاها به این نسل می‌گویم بایدونباید؛ و بفهمم، یا درواقع تبیین کنم، که منِ «نسلِ قبلی» و البته نسل‌های قبل‌تر، چرا باید دربرابرِ این نسل و ابژه‌هاش سکوت کنیم؟ به‌عبارتِ بهتر: خفه شویم و زر نزنیم. و در بهترین و فعالانه‌ترین حالت، چرا باید تماشاگرِ صحنه‌ی حضور و وجودِ این نسل باشیم و از آن پیروی کنیم؛ یعنی مطیعانه دنبالِ آن‌ها راه بیفتیم. (حتا نمی‌گویم «حمایت» کنیم.) درست همان‌کاری که به‌نظرم لشکرِ شکست‌خورده‌ی مهاجرانِ کم‌وبیش محترم در خیابان‌های آرامِ کشورهای «آزاد» باید انجام بدهند (اگر اصلن خودشان اصرار دارند کاری بکنند؛ من که اصلن اصراری ندارم!): یک پیرویِ تام‌وتمام از «نسلِ حاضر»ِ ساکنِ ایران.

 

به‌نظر من چیزی در جنبشِ حاضر، با تمامِ جنبش‌های قبلی و قبل‌تر و قبل‌ترها به‌کلی متفاوت است و به‌واسطه‌ی همین تفاوت هم می‌تواند یک «ابژه‌ی نسلی» باشد و آن عبارت است از نوعی ماهیتِ شناور، ناساختار، کل‌گریز، ریزومی و بی‌«برنامه» (آن‌چه ما، نسلِ ما، «برنامه» می‌خواند و البته برای ما واضح و مبرهن است که برنامه چیزِ خوبی‌ست!!).

 

حجاب

تبلورِ این «ابژه‌ی نسلی» در/ از «حجاب» است که یک ابژه‌ی روزمره‌ی به‌اصطلاح و به‌ظاهر «عادی» و هرجایی (به هر معنا که میل دارید!) است؛ یک ابژه‌ی فراگیر که بی‌تردید «زنانه» است و متاسفانه بیش از آن که مسئله‌ی مردها باشد، مسئله‌ی زن‌هاست. این ابژه‌ی «عادی»ِ فراگیر، در ماهیتِ فراگیر و زیرپوستیِ این جنبش و خواسته‌هاش بسیار موثر است؛ ابژه‌ای بس فراگیرتر از گرانیِ بنزین (که بیش‌تر مربوط می‌شود به منفعتِ نوکِ دماغِ ما) یا «رایِ من» و از این حرف‌ها (که بیش‌تر موضوعِ نسل/نسل‌های قبلی‌ بود که خیال می‌کرد/می‌کند مشارکتِ سیاسی یعنی شرکت در انتخابات! زکی!) تراژدیِ این جنبش، در خوانشِ من، این‌جاست: یک ابژه‌ی «عادی»، به یک ابژه‌ی ملتهبِ فوق‌العاده یا غیرعادی تبدیل می‌شود. ابژه‌ی روزمره، به یک ابژه‌ی سیاسیِ اشباع تبدیل می‌شود. ابژه‌ی عادی، ابزارِ کنشِ سیاسی می‌شود. اسلحه می‌شود حتا. (درست مثلِ کوکتل مولوتف که یک بمبِ آتش‌افروزِ دستی و خانه‌گی‌ست و برای همین هم هنوز کارکردهای خودش را دارد.)

نکته این است که چهل سال است این ابژه‌ی عادی و روزمره، برقرار بوده است. به‌عبارت دیگر، این ابژه، جز چند سالِ اولِ پس از انقلاب 57، این همه سال، یک ابژه‌ی «عادی» و روزمره بوده است. [بحث] تجربه‌ی «منِ» مردِ ایرانیِ جوان-میان‌سالِ متاهلِ مسلمانِ شیعه‌ی غیرمعلول، یعنی تجربه‌ی منِ ایدولوژیک یا منِ گفتمانی‌ای بس اکثریتی و بااعتمادبه‌نفس، و هم‌چنین تجربه‌ی منِ شخصیِ من، چندان حکایت از آن ندارد که در طولِ این سال‌ها، حجاب یک امرِ فوق‌العاده و سیاسی بوده باشد. درواقع که حجاب همواره یک ابژه‌ی فوق‌العاده و سیاسی بوده است اما ما ملتِ محجوب و گوگولیِ ایرانی، این همه سال این نکته را زیرسبیلی رد کرده‌ایم؛ درواقع در کرده‌ایم! علاوه‌براین که چه بسیاران از نسلِ کم‌وبیش محترمِ ما و پیش از ما و پیش‌تر از ما در این 40 ساله گفتند خب، فعلن چیزهای مهم‌تر از این «یک‌تکه پارچه» یا «چارتا مو» داریم. بقیه‌ی مردم هم، حتا خیلی وقت‌ها خودِ زن‌ها هم، حجاب را پذیرفتند یا دقیق‌تر: تمکین کردند و «حجاب» آن‌قدر در متنِ زندگیِ روزمره‌مان حل شد که ندیدیمش یا نادیده‌اش گرفتیم یا به‌عبارتِ دیگر، روزمره‌گی در مورد حجاب هم برای مای ایرانیِ نسلِ قبلی، به آن کرختیِ معهود منجر شد. [بحث] وگرنه مگر گشت‌های امرونهی و پلیس‌های به‌اصطلاح «اخلاقی» و «فاطمه کوماندو»ها در اتاق‌های شرکت‌های خصوصی یا در عکس‌های پروفایل‌های شبکه‌های اجتماعی یا در جلسه‌های عمومی در موسساتِ فرهنگیِ خصوصی هم بودند؟ به‌عبارتی بله بودند. درواقع بودیم. خودمان پلیسِ خودمان بودیم. من کم ندیده‌ام خانم‌هایی را که «بی‌حجاب»اند اما حجاب را، به‌خصوص در کوچه‌وخیابان و فضاهای عمومیِ شهری، به‌مثابهِ نوعی حفاظِ امن قلمداد می‌کنند که از آن‌ها دربرابرِ انواعِ تعرضِ دیگران (مرد و زن) محافظت می‌‌کند. من البته حدی از این وجهِ حفاظتیِ حجاب را در جامعه‌ی نر و فحلِ ایرانِ عزیز(!) و زیرِ لوای حکومتی که ملتِ غیور را «آتش‌ به‌اختیار» کرده است، درک می‌کنم یا به‌عبارت دقیق‌تر، می‌فهمم؛ اما این سوال هم مطرح است که آن نیروهای تیز و هیز، که یک‌باره از فردای انقلاب در این مملکت نازل شد، مگر برای جوان‌های «نسلِ حاضر» وجود ندارد؟

به‌هرحال، این نسل، نسلِ حاضر، به خیابان رفت و ابژه‌ی حجاب را، به مسئله‌، به «پدیده» تبدیل کرد: روزمره‌گی و عادی‌/بدیهی بودنِ حجاب را زدود و آن را مسئله‌مند کرد. زدنِ روسری، این «یک تکه پارچه» نوکِ چوب یا چرخاندنِ آن دورِ سر، چه در آتش بیندازیم چه نیندازیم، ایماژهای این مسئله‌مندی‌ست؛ ایماژهای سمبولیکِ این «مسئله» و مسئله‌مندی که بیش از 40 سال، نسل‌های قبل به روی نامبارک نیاورده‌ایم.

 

نسلِ حاضر و جنبشش اما فقط چنین نکرد. این نسل به نسل‌های قبل گفت (یاد که نداد؛ چون معلوم نیست در آن ذهنیتِ نسلیِ کانکریتِ لعنتیِ ما چیزی فرو برود)، گفت که پارادایم‌ها و گفتمان‌هایی که ذهنیتِ نسلیِ ما را شکل داده‌اند، چه‌قدر کم‌اعتبار و مزخرف‌اند اغلب؛ پارادایم‌هایی چون ساختارهای تشکیلاتی، برنامه‌ریزی، مدیریت، رهبری، هدایت، حمایتِ مشاهیر، اعتبارِ بزرگ‌ترها و...

ابژه‌های نسلِ حاضر به ما، دوباره و این‌بار در عمل گفت که «هر آن‌چه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود.» گفت که هر جنبشی که بخواهد الزامن ساختارِ متشکل و برنامه‌ریزی و برنامه‌ریز و از این حرف‌ها داشته باشد، به‌راحتی دود می‌شود و به هوا می‌رود تا جنبشی که چنین ماهیتِ تعریف‌شده و صلب و متشکلی ندارد و خودجوش، براساس خواسته‌های طبیعی و روزمره‌ی آحادِ مردم شکل گرفته و هربار آن را متلاشی می‌کنند، پخش می‌شود، باز می‌شود، از خیابان‌های «بزرگ» و «اصلی» به کوچه‌های گم‌نام و محلی می‌رود اما محو نمی‌شود. [بحث]

من، شاید براساسِ همان ذهنیتِ نسلیِ خودم، هم‌چنان خیال می‌کنم «اتحاد» (هرچند شاید نوعی کل است) برای چنین جنبشی بسیار حیاتی‌ست و البته که یکی از ابزارهای این اتحاد، فضاهای شهریِ بزرگ و فراگیر، مثلِ میدان‌ها و خیابان‌های اصلی‌ست. نسل‌هاست جنبش‌های اعتراضی در میدان‌های بزرگ شکل گرفته و چه بسیار بارها که به‌بار نشسته است. اما درعین‌حال فکر می‌کنم هیچ‌چیز بیش از این تجمع در یک فضای کالبدی، جنبش‌ها را دربرابرِ خشونتِ نیروهای سرکوب، آسیب‌پذیر نمی‌کند. این‌ وقت‌هاست که خیال می‌کنم همین میدان‌های بزرگِ اصلی، برابرنهادِ آن کل یا پدر است. بکُشیم این پدر را و از خیابان‌ها و میدان‌های اصلی به محله‌ها و آن‌همه کوچه و میدان‌چه‌ی محلی برویم. [بحث] خواستِ این جنبش، خواستِ آزادی و به‌رسمیت‌شناختنِ تک‌تکِ «من»ها با تمامِ تنوع و تفاوت، می‌تواند به تعدادِ تک‌تکِ این «من»ها، این مولکول‌های عامل و فاعل، تکثیر و متکثر، و با همین تکثرِ به‌شدت انعطاف‌پذیر، بقای خود را ضمان شود. این به‌لحاظ نظری احتمالن حرفِ چندان تازه‌ای نیست؛ اما در عمل؟ به‌نظرم این اولین‌بار است که چنین تکثری را، چنین کلِ ناکلِ ناساختارِ بی‌مرکزی را، یک نسل، حتا اگر ناخودآگاه (و همین ناخودآگاهی گواهِ اصالتش) در جامعه‌ی ایرانی به منصه‌ی عمل آورده است... (ناتمام)

اصفهان. مهر ملتهبِ 1401



[1] . «ابژه‌ها‌ی نسلی آن پدیده‌هایی هستند که برای ایجاد حسِ هویتِ نسلی به‌کار می‌بریم.» نقل از: کریستوفر بالس/ مقاله‌ی ذهنیت نسلی/ ترجمه حسین پاینده/ فصل‌نامه‌ی ارغنون/ شماره 19/ زمستان 1380

0 Comments:

Post a Comment

<< Home