September 25, 2011

گشت و گذارمان در بافت قدیمی و تقریبا به تمامی مخروبه ی روستای جزه (از توابع کوهپایه ی اصفهان) به «کشف» این بنای چارتاقی خیلی زیبا منجر شد. شاید خانه ای اربابی بوده باشد. هرچه بوده و هست، ترکیب فضایی بدیع و فوق العاده ای دارد که بخصوص با آن باغ انار سمت جنوب، می شود شعری. دارم تک نگاری اش را می نویسم




 















September 22, 2011

قالی بهارستان و آن چه اعراب با آن کردند


«این قالی [قالی بهارستان] شصت ذراع طول و شصت ذراع عرض داشت (مقدار یک جریب). پادشاهان ایران این قالی را برای کاخ زمستانی خود ساخته بودند، در این فصل که گل ترک دنیا کرده بود، بر این بساط بشراب می‌نشستند و چنان بود که گوئی در باغ و بوستانی سبز و خرم نشسته‌اند. نقش گلها و درختان و جویبارها بر آن بافته شده و با تاروپود زرین صحن بستان را نشان می‌داد، گوئی متن آن کشتزاری وسیع است و بر آن سبزه وگل و برگ درخت ریخته، و شاخه‌های درختان از طلا و گلهای آن نیز از طلا و نقره و میوه آن از جواهر و امثال آن بود.
وقتیکه این قالی در جزء پنج یک اموال به عمر رسید، عمر اموال را تقسیم کرد و بعد گفت دربارۀ این قالی چه میگوئید و چه کنیم؟ بعضی گفتند، این قالی مخصوص خلیفه باشد.
علی گفت: هرگز یقین خود را با شک شکسته مساز، تو از این دنیا جز آنچه به استحقاق دریافته‌ای، حقی نداری. حق تو اینست که بدهی و ببخشی و بپوشی و کهنه کنی و بخوری تا سیر شوی، ولی نمی‌توانی این فرش را بهمین صورت که هست باقی بگذاری. چه بعد از تو دیگری آنرا تملک خواهد کرد که شاید مستحق آن نباشد.
عمر گفت بخدا سوگند که راست گفتی، آنگاه آنرا بین یاران تقسیم کرد و قطعه‌ای از آن نیز نصیب علی شد که آنرا به بیست هزار درهم فروخت.»
از کتاب اخبار ایران/ الکامل ابن اثیر/ترجمه‌ی محمدابراهیم باستانی پاریزی/ انتشارات دانشگاه تهران/ 1349


«پس از روزها در دل کویر، روزی ناگهان در قلب ظهر زمانی که آفتاب داغ قائم بالای سر ما ایستاده بود، از افق خاک گرفته‌ی زمین، مناره‌های آبی رنگ به‌سان شعله‌های زبرجد پدیدار شدند و در چشم ما نشستند و ما با فریادهای شادی به شهر فرود آمدیم، ولی آن‌جا شهری نیافتیم. تنها محله‌ای بود که پس از محله‌ای می‌آمد و امید ما برای یافتن شهر در دل این محله‌ها کاری عبث بود. ما در دالان پیچاپیچی گرفتار آمده بودیم که دو برابرِ مسکو گستردگی داشت. کوچه‌ها به هم ختم می‌شدند و میادین نیز به ما راهی نشان نمی‌دادند.
درک زمان را فراموش کرده بودیم. شهر با وسعت بخشیدن به خویش در برابر ما مقاومت می‌کرد و ما نیز هرروز بیش‌تر خود را در وادی غرایب احساس می‌کردیم. این‌که چگونه از این شهر بازگشتیم، هیچ نمی‌دانم. تنها می‌دانم که ما پریشان و ترسیده، بدون آن‌که بدانیم که آیا اصفهان واقعیت داشت یا ساحری آن را در قلب کویر بر ما آشکار و سپس پنهان کرده بود، دوباره به سوی کویر پرتاب شدیم.»
از مطلب «سفر به اصفهان» آندره مالرو/ ماه‌نامه‌ی کلک/ شماره 5. نقل از: آرش بصیری/ سیب و میدان عتیق/ ماه‌نامه‌ی دانش نما/ شماره 194-195. تیر و مرداد 90

September 19, 2011

بخشی از آجرکاری ِ صفه ی استاد (اگر اشتباه نکنم) در مسجد جامع عتیق اصفهان. تمام بندکشی ها گچ بری شده است. سنتی که به نظرم می تواند و می توانست در معماری معاصر ایران احیا شود به نحوی اما نشد. منظورم این سنت است که هیچ جزیی از معماری بیهوده و بی کار نیست حتا بند آجر و بند آجر به جای آن که «هرزه ملات» باشد، می شود خودش بخشی از سطح

September 14, 2011

مثلا نامه ای از محمد قزوینی موجود است که در آن نوشته من به قدری به زبان فارسی علاقه مندم که اگر کسی مرا به صرف خورش اسفناج دعوت کند، اما اسفناج را با «ص» بنویسد، نه تنها دعوت او را نخواهم پذیرفت، بلکه احتمالا رفاقتم را هم با آن شخص به هم خواهم زد!
نقل از جشن نامه ابوالحسن نجفی

September 08, 2011

January 29, 2008

خواب

September 03, 2011

زخم


زخم
منظومه‌ای (1) برای زاینده‌رود خشک
                                چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
                                                                                                                           حافظ
رود
خاموش است
رودِ خوش
خاموش است
رودِ من
خاموش است.

رودِ خوش!
لحن اصفهان ساز کن!
اصفهان، این نغمه‌ی خوش‌الحان.
رود خاموش است
رود خاموش است.

رودِ خوش!
یادِ تو خوش
لحنی ساز کن!
دست‌افشان!
پاکوبان!
پاکوبیم!
پاکوبیم!
رود خاموش است
رود خاموش است.

رودِ خوش!
هلهله پاکن!
هلهله پاکن!
هان هان هان تا گوشه‌های اصفهان گوشِ فلک کر کند
رود خاموش است
رودِ من خاموش است.

دستم به رود نمی‌رود
این رود
دست می‌خواهد
دست‌ها
پنجه‌ها
گیسوهایی
که بدهند به باد
هرچه باداباد
و باد
که سرودی دارد در سر
رودها را وُ
دهان‌ها را
ساز کند وُ بنوازد
هزار دهان
یک‌صدا
جاری
سردهند سرودی
سرودی خوش
هزار سرود
رودهای خوش را بنوازند
جاری از دست‌هایی که دست‌به‌دست دهند
بازوهای رقصان
جاری
دستانی
هزاردستانی که هلهله کنند
...

رودها خاموش‌اند
رودِ من خاموش است.


 

رود
در باد
به‌نوا درمی‌آید
پنجه‌ایش وُ زخمه‌ایش هم نکشند
رود
در باد
به‌نوا درمی‌آید.
باد
بر رود
زخم می‌کشد
زخمه‌ای
رود
این رود
خراشِ زخمه‌ی باد است.

رودِ خوش!
رودِ خوش!
بخروش!
بخروش!
از زخمِ این زخمه بخروش!
بخروش از این خراش!
تو خود خراشی
خراشِ زخمه‌ای بر تنِ شهر
رودِ خوش!
تو زخمی
زخمی شور
بخروش!

شهر خاموش است
صدایی نیست
پرنده‌ها را تیغِ ظهر کبود می‌کند
آسمان کفر ا‌ست (2)
و رود
خاموش
خاموشِ خاموش.

دست‌هایت را تکان بده!
دست‌هایت را وُ موهایت را بی‌افشان!
بشود زخمه‌ی این رود
این رودِ خاموش را بنوازد وُ جاری کند
سردهد زمزمه‌ای را
سرودی را
انگار طنینِ
هان
هان
هان
وقتی از تهِ دل فریاد می‌کنم
اصفهان...


 


این رودِ خاموش
زخمِ من است
زخمم
می‌دهم به آسمان وُ به باد
زخمم
باد
جر می‌دهدش
جر می‌دهدم
جر می‌دهد زخمم را
زخمم
خشکِ خشک
زخمم
از آسمان نمک می‌بارد
زخمم
جِز می‌زند خراشم از خاریدنِ خ در گلو
از سوزشِ ز
نوکِ زبانی که زخمم را
زخم شورم را
مزمزه می‌کند.
اما
زخمِ من خاموش است
زخمم
خاموش وُ تاریک
زخمم.

آه زخمم
همین زخم اصفهان را زایید
از همین زخم اصفهان زایید وُ همین زخم
همین زخمِ من
زخمم
اصفهان را فروخواهد داد درسرخِ ترشِ تاریکِ خارش وُ خراشِ گلو
خراشِ سینه
خراشِ دل
 که بادِ داغ وُ آسمانِ سفید
آن را
بارها
کرده‌اند.


 


زخمِ شور
جیغ است
شهر را می‌‌درد
آسمانِ سفید
بر زخم وُ شهر فروافتاده
جیغِ جنازه‌ای که در آسمان وُ شهر جار می‌زند:
های!
این منم
جیغم
زخمم
تیغم
گوش تا گوشِ شهر را می‌جرم
شورم
شورِ زخم
شورِ سفید
شورِ مرگ.
جار می‌زند:
شهر را تیغ می‌زنم
زخمِ تیغ را وا می‌کنم
لای زخم را زبانِ شور می‌زنم.
جار می‌زند:
من چاکم
چاکِ خشک.
جیغ می‌زند:
جیغم
من آسمان را سفید کرده‌ام
تفتیده‌ام این تنه‌ی سفیدِ فروافتاده روی تمامِ شهر را لَش.
جیغ می‌زند:
من آسمانِ سفید را کرده‌ام
چسبانده‌ام تنه‌ی سفیدش به تنِ شهر
چسبانده‌امش به زخم
تنش را به تنم می‌تنم تا از اصطکاکِ خشکِ تنه‌ی آسمانِ سفید وُ جنازه‌ی جیغ
جیغی برآید
جیغِ سفید
سرتاسرِ شهر
جیغ می‌زند:
زخمم
زُق می‌زند
زُق می‌زنم
من ز خ ج چ ق
داغم
داغِ شهر
داغِ دل
داغِ آب.
                           مرداد- شهریور 90

1.          . این «مجموعه»، داعیه‌ی «منظومه»، به‌مثابه‌ی یک ساخت ندارد. اما از آن‌رو که یک یا چند ایده یا موتیف در این قطعات توسعه می‌یابد و شکل‌های گوناگون می‌گیرد (یا سعی براین بوده است!)، به‌نظرم عنوان «منظومه» برای آن ، البته با تساهل، چندان هم بی‌مسما نباشد.
2.          «مهتاب پائیزی/ کفری‌ست که جهان را می‌آلاید.» شاملو