December 30, 2004

متن زیر، بخشی از "اول دفتر" شماره ی اول کتاب جمعه است به تاریخ 4 مرداد هزار و سی صد و پنجاه و هشت. شاملو چه خوب در همان ابتدا بوی دروغ و کثافتی را که ایران را به سرعت در خود فرو می بُرد، استشمام کرده است
روزهای سیاهی در پیش است. دوران پرادباری که، گرچه منطقا عمری دراز نمی تواند داشت، از هم اکنون نهاد تیره خود را آشکار کرده است و استقرار سلطه خود را بر زمینه ئی از نفی دموکراسی، نفی ملیت، و نفی دستاوردهای مدنیت و فرهنگ و هنر می جوید.این چنین دورانی به ناگزیر پایدار نخواهد ماند، و جبر تاریخ، بدون تردید آن را زیر غلتک سنگین خویش درهم خواهد کوفت.اما نسل ما و نسل آینده، در این کشاکش اندوهبار، زیانی متحمل خواهد شد که بی گمان سخت کمر شکن خواهد بود. چرا که قشریون مطلق زده هر اندیشه آزادی را دشمن می دارند و کامگاری خود را جز به شرط امحاء مطلق فکر و اندیشه غیر ممکن می شمارند. پس نخستین هدف نظامی که هم اکنون می کوشد پایه های قدرت خود را به ضرب چماق و دشنه استحکام بخشد و نخستین گام های خود را با به آتش کشیدن کتابخانه ها و هجوم علنی به هسته های فعال هنری و تجاوز آشکار به مراکز فرهنگی کشور برداشته، کشتار همه متفکران و آزاداندیشان جامعه است

December 21, 2004

در شب یلدا با ویشنفکا آشنا شدم. این خانم ویشنفکا، معجونی ست سحرانگیز و مردافکن. پیک اولش آدم را داغ می کند و پیک های بعدی، آتش را آرام آرام هیمه می گذارد تا تبخیر شوی و مثل بخار، مثل ابر، تمام فضا را دربر گیری آن چنان که "او" تمام ما را دربر می گیرد

December 20, 2004

این مطلب را هیچ مجله ای زیر بار چاپش نمی رود. من هم می گذارم این جا. البته این فقط مقدمه ی مطلب است و ادامه اش 21 نقشه ی تحلیل مجموعه ی نقش جهان می آید که عجالتا نمی شود این جا گذاشت

تهیگی
درآمدی بر بازخوانی مجموعه ی نقش جهان اصفهان


«آدمی باید اثر را با دانستن چگونه گوش کردن به آن قادر به سخن گفتن کند.»

«تجربه ی هرمنوتیکی، آنچه را گفته شده با توجه به زمان حال می فهمد.»

ریچارد ا. پالمر/ علم هرمنوتیک

گفته ها و نوشته ها درباره ی مجموعه ی نقش جهان اصفهان، بسیار است. در این «مقاله»(؟) کوشیده ام تا با پشتوانه ی آن چه که پیش از این درباره ی مجموعه ی نقش جهان ارائه شده، مواجهه یی حتی المقدور متفاوت و دریافتی احتمالا جدید از این اثر به دست دهم


میدان نقش جهان، یک فضای باز عظیم در میان بافت به هم فشرده ی شهر کویری

یک. اساس این نوع برخورد، معاصربودن ما بوده است. مجموعه ی نقش جهان، به مثابه ی اثری هنری و به مثابه ی یک « متن » به مفهوم هرمنوتیکی آن، برای بازخوانی ها و تاویل هایی مدرن از منظر انسانی که 400 سال پس از صفویه می زید، ظرفیت زیادی دارد. بسنده کردن به تفاسیر و شواهدی که تاکنون ارائه شده، حق مطلب را درباره ی این اثر ادا نمی کند. اصرارورزیدن بر این که فقط یک خوانش از این مجموعه را معتبر بدانیم و پافشاری براین که اصولا آن خوانشی معتبر است که به « نیت خالق اثر» نزدیک تر باشد، ازیادبردن فاصله ی زمانی 400 ساله ی ما با خالق اثر است و تقلیل آن به اثری محدود در چارچوب زمان های گذشته. به اعتبار آن که 400سال پس از شهرساز و معمار صفوی زندگی می کنیم، علی رغم همه ی کاستی هایمان، می توانیم حتا با نگاهی منتقدانه با آثار «خداوندان» شهرسازی و معماری این سرزمین مواجه شویم.

دو. هرچند شاید ایده ی کلی در تاویل هرمنوتیکی از آثار شهری و معماری، با این نوع نحوه ی برخورد در حیطه ی ادبیات شباهت هایی داشته باشد، اما ابزار و روش برخورد متفاوت است: فضای شهری و معماری، فضایی سه بعدی ست که بعد پیچیده و اسرارآمیز دیگری را نیز به نام «حس فضا» دربر می گیرد. نوشته ها تنها یکی از ابزار تاویل در فضای شهری/ معماری ست. آنالیزها، انواع ترسیم ها و اسکیس ها، صداها، بوها و همه ی مدیوم ها باید به کار بیایند تا تاویل وبازخوانی ما از حس فضای شهری/معماری را بیان کنند؛ و این معنایی ست که ما به عنوان مخاطب اثر تاویل می کنیم و البته تنها یکی از بسیار معناهایی ست که می توان از فضاهای شهری/معماری بازخواند. در «مقاله» ی حاضر، از ترسیم ها، عکس ها و نوشته ها استفاده شده است. جای بوها و صداها چقدر خالی ست

در منظر انسانی که در وسط میدان نقش جهان ایستاده است، آسمان (=تهیگی) سهم بسیار بیشتری از زمین دارد
اما این «مقاله»، داعیه ی تاویلی منسجم از مجموعه ی نقش جهان را ندارد. این ادعا، ادعای بزرگی ست. این «مقاله»، پیش از هرچیز یک روش برخورد را طرح می کند و می کوشد تا باب تفکر را درباره ی مفهومی شاید تازه از فضای خالی یا تهی، به عنوان فضای شهری، بگشاید؛ یعنی فضایی خالی که موجودیت خود را صرفا مدیون احجام پیرامون نیست بل که خود از خصوصیاتی آن چنان برخوردار است که این فضای خالی را موجودیتی کم و بیش مستقل از احجام پیرامون می بخشد. فضایی خالی که چگالی دارد و چه بسا بتوان آن را مجرد از «توده» ی پیرامونی تصور کرد.

December 16, 2004

گم شده ها و یافته ها

در مورد مجله یافته ها
Found Magazine
نهال نفیسی

روزی شنیدم که چند تن از دوستان دوستی قرار است در باری در نزدیکی خانه مان در هیوستون (تگزاس) یک "شوی یافته ها" داشته باشند که نفهمیدم چیست ولی گفتم میروم که ببینم. دو سه تا جوان بودند از میشیگان که با یک مشت اشیا و یادداشت ها و عکس های پیدا شده در کوچه و خیابان، دور آمریکا را سفر میکردند و به مخاطبین کنجکاوی که مثل من در کافه یا بار یا کتاب فروشی محل جمع شده بودند نشانشان میدادند. توضیح چندانی راجع به انگیزه و فلسفه و معنا و مفهوم و معیار ها و ضوابط این "شو" در کار نبود. با این همه، خود این یافته ها جذابیتی بی چون و چرا داشتند و بی آنکه بدانی چرا درگیرشان میشدی: یک برگه امتحان ریاضی توی پیاده رو پیدا شده بود که هیچکدام از سوالهایش جوابی نداشتند جز یکی دو سطر شعر که این بچه راجع به درس نخواندن و ندانستنش نوشته بود و این شعرها انقدر عالی و بامزه بودند که آدم عاشق این بچه میشد و فکر میکرد کاش میشد پیداش کرد و بهش یک بورس برای تحصیل ادبیات داد به جای صفر کله گنده ای که از معلم ریاضی گرفته بود. یک لیست خرید هم پیدا شده بود که این مفاد را داشت: "شمع با بوی رز و بابونه، یک بطری شامپاین، کرم مخصوص ماساژ، و بیسکوئیت و پنیر" و آدم وسوسه میشد صحنه را مجسم کند و از خودش بپرسد آیا طرف کی را دعوت کرده بوده و آیا همه چیز به خوبی برگزار شده یا نه. یک نامه بالابلند از پسری (یا دختری؟) به پدرش پیدا شده بود و آدم با وجود اینکه نه این طرف را میشناخت نه پدرش را نه میدانست که نامه کی، کجا و چرا نوشته شده، نمیدانم چرا فکر میکرد یک جورهایی، تا یک جاهایی، حرف دل خودش را نوشته. یک یادداشت پر از فحش های عصبانی پیدا شده بود و یک فلامینگوی پلاستیکی توی یک توالت عمومی که اصلا نمیدانستی چطور تعبیرش کنی یا به کی نسبتش بدهی.

this is the most depressing shopping list i've ever seen. i found it outside in the Fred Meyer parking lot. i hope he's okay.
خلاصه همین جورها، بین سطور یک غریبه که غریبانه کنار خیابان افتاده بودند و به دلیلی غریب به دل مینشستند و اشیا و یادداشت هایی که بی معنی و بی جا مینمودند، دو ساعت گذشت. ما نپرسیدیم حالا فلسفه این کار چیست و کسی هم نگفت چرا. ولی "شو" که تمام شد همه انگار هم را میشناختند یا به هم احساس نزدیکی میکردند ، شاید چون همه به طرز اسرار آمیزی در رازهای از دست داده یا از یاد رفته یا بر باد داده یا نادیده انگاشته آدم های ناشناخته و ندیده دیگری شریک شده بودند و آدم شاید حس میکرد که دنیای آدم های دیگر آنقدر ها هم ناشناخته نیست، حتی اگر خودشان را شخصا نمیشناسی یا حتی هیچوقت ندیده ای. یا شاید همه خود را شریک جرم میدیدیم، انگار همه دفتر خاطرات یا نامه های عاشفانه کسی را یواشکی خوانده بودیم، یا به هر حال دریچه ای به لحظه ای از زندگی ای باز شده بود که هیچوقت بخشی از زندگی مان نبوده و، اگر نه به خاطر یک اتفاق (گم کردن و پیدا کردن)، هیچوقت هم نمیبود. بعد از آنشب من به این فکر کردم که چقدر این تجربه به تجربه خواندن ادبیات شباهت داشت برایم، این دریچه ای که به زندگی و افکار و احساسات دیگری باز میشود، این کشف که دیگری در عین همه بی ربطی اش به تو و زندگی تو چقدر قابل درک و نزدیک میتواند باشد، حتی این تجربه که بعضی چیزها ، بعضی تصویرها و کلمه ها یکدفعه انقدر تکانت میدهند و در گیرت میکنند بدون اینکه حتی کاملا بفهمیشان، با وجود اینکه ممکن است هیچوقت هم کاملا یا واقعا نفهمیشان. تفاوت این بود که این ها نه حاصل نبوغ و زحمت نویسنده ای، که صرفا یادداشت ها و اشیا روزمره ای بودند که خدا میداند چطور سر از سر راه ما در آورده بودند: کسی دورشان انداخته بود؟ کسی گمشان کرده بود؟ باد برده بودشان یا کسی مخصوصا برای منظوری که نمیدانیم یا فکر میکنیم میدانیم آنجا گذاشته بودشان؟ بعد فکر کردم این هم شعر زندگی روزمره است، شعر لیست های خرید و برگه های امتحان و حیوانات پلاستیکی و عکس های سیاه شده و نامه های فرستاده نشده که در یک زمان و مکان خاص کاملا عادی اند و در زمان و مکانی دیگر عمیقا جادویی. بعد فکر کردم که فرآیند ساختن شعر هم یک جورهایی مثل فرآیند "یافتن" است: شاید تو هیچ چیز تازه ای نمیسازی، فقط یک ربط تازه، یک شکل تازه، یک جای تازه، یک معنای تازه برای همان روزمره ها پیدا میکنی، بعد آشغال هنر میشود و آن ذره ساکت کسل کننده یکدفعه چیزی راجع به زندگیت، راجع به زندگی، میگوید که خودت هم میمانی این از کجا آمد. به هر حال، من شاید طبق عادت زیادی فکر کردم و زیادی به دنبال توضیح معنا و مفهوم "شوی یافته ها" بودم، شاید باید به همان جذبه و حیرت غیر قابل توصیف بسنده کرد. همان که وقتی هفت هشت سالم بود باعث میشد هر روز با یک پاره سنگ، یک پوسته شکلات، با یک حیوان پلاستیکی جویده شده از مدرسه به خانه بیایم وبهانه کنم که "آخه باهام حرف زد. نگام کرد. گفت ببرم خونه." بعد هم باعث میشد دلبسته شان شوم و سال به سال موقع خانه تکانی، گردگیری و مرتبشان کنم و بگذارمشان سر جا، یعنی جایی که من برایشان در خانه خودمان پیدا کرده بودم: "گفت نگرم دار، نندازم دور." من که هیچوقت دلم نیامد از یافته هایم که هیچ، از بسیاری از لیست های خرید و نامه های نفرستاده و پوست های شکلات و برگه های امتحانی خودم دل بکنم و بگذارم آنها هم بروند دنبال زندگی و ماجراهای خودشان. هنوز دهها کشو و جعبه و قفسه در همه خانه هایی که درشان زندگی کرده و ترکشان کرده ام، در اصفهان و تهران و هیوستون، تبدیل به خانه دائمی این اشیا و یادداشت ها شده اند. حالا دارم از خودم میپرسم نکند این خانه بیشتر مثل زندان یا گور شده باشد برای این بیچاره ها که در اثر دلبستگی های غیر قابل توضیح من از فرصت گم شد ن، ودر نتیجه لذت یافته شدن، محروم شده اند. به هر حال، آن دو سه تا جوان میشیگانی هم الان از "یافته ها" یک بیزنسی به قول فرنگی ها درست کرده اند و سالی دو سه تا مجله بیرون میدهند و یک کتاب گنده چاپ کرده اند و سی دی از نوارهای پیدا شده درست کرده اند و در روزنامه های مطرح دنیا راجع بهشان نوشته شده و تیشرت و عکس برگردان خودشان را هم میفروشند و روی وبسایتشان میتوانی همه محصولاتشان را سفارش بدهی و برایت به استرالیا و ژاپن هم چیز میفرستند! به هر حال من خیلی هم خوشحال نیستم از اینکه هیچ چیز در این مملکت نمیتواند خلوت و غربت خودش را از دست تبدیل شدن به یک "بیزنس" و "شو" حفظ کند، حتی یک کاغذ پاره کنار خیابان!

December 15, 2004

بیست و سه سال دیگر، هم سن تو می شوم و آن وقت می نشینیم، مادر و فرزند، انگار دو دوست قدیمی، از خاطراتمان برای هم می گوییم. صبر کن تا من هم برسم و با هم ادامه بدهیم.

. . .

حتا تا صد سالگی من هم تو 56 ساله می مانی
پنجاه و شش ساله برای ابد
دیگر پیر نمی شوی
مهر 83

December 12, 2004

طرح کتاب خوانی کذایی را امروز (22 آذر 83) در فرودگاه مهرآباد تهران اجرا کردم. کتاب را (که البته هاکلبری فین نیست و به دلایلی اسمش را نمی گویم) جا گذاشتم و گریختم تا ببینیم آیا روزی روزگاری ردی از آن پیدا می شود؟

December 06, 2004

دیشب حسابی به کله ام زد که آن طرح جا گذاشتن کتاب را عملی کنم. هرچند چنین طرحی در مملکتی که تیراژ کتاب در بهترین حالت سه هزار نسخه است، احتمالا خیلی زود به بن بست می خورد اما به هرحال یک آزمایش است. برای این کار وبلاگی ساخته ام به نام کتاب کوچه. کتاب را اما هنوز انتخاب نکرده ام. به هاکلبری فین ترجمه ی ابراهیم گلستان فکر می کنم. به هرحال کتابی باید باشد که طیف بیشتری از مردم را خوش آید. اگر خبری و استقبالی شد که می شود کتاب های دیگری را هم وارد دور کرد. متنی را هم به عنوان دستورالعمل یا چیزی شبیه به این نوشته ام که باید بگذرام توی کتاب. این متن را در کتاب کوچه هم آورده ام. کاش یادم می آمد ایده ی این طرح را کجا خواندم.

December 05, 2004

نمی دانم شده که کتابی بخرید یا کتابی داشته باشید و سراز پا نشناسید تا بخوانیدش؟ چند شب پیش یکی از این مواقع بود. به کتاب فروشی رفتم و سه کتاب خریدم
رولان بارت نوشته ی رولان بارت. ترجمه ی پیام یزدان جو. نشر مرکز
لذت متن. رولان بارت. ترجمه ی پیام یزدان جو. نشر مرکز
زندگی در دنیای متن. پل ریکور. ترجمه ی بابک احمدی. نشر مرکز
بخصوص برای خواندن "رولان بارت نوشته ی رولان بارت" خیلی هیجان زده ام. همان شب کتاب را دست گرفتم هرچند به کتاب های دیگری مشغولم. این کتاب، یک نوع زندگی نامه ی خود نگاشت (اتوبیوگرافی) ست اما مثل همیشه با بداعت های بارت همراه است. بخش مهمی از کتاب تصویر است همراه با توضیحاتی کوتاه در زیر آن ها.
جن، اثر آلن رب گریه، را هم به تازگی خواندم که خیلی زیبا بود اما باید حداقل یک بار دیگر بخوانم. و کتاب طراحی فضای شهری از علی مدنی پور و ترجمه ی فرهاد مرتضایی از انتشارات شرکت پردازش و برنامه ریزی شهری شهرداری تهران را هم تازه شروع کرده ام