July 25, 2005

نامه ی اکبر گنجی به آیت الله منتظری را بخوانید. هرچند باید به یاد آقای گنجی آورد که قبل از سال 1367 هم "اعدام های گسترده زندانیان"، "مطابق اندیشه آقای خمینی" برقرار بود و بسیاری، ازجمله آیت الله منتظری، اکبر گنجی، سعید حجاریان و محمد خاتمی، "دربرابر آن جنایت[های] ضد بشری" سکوت کردند

July 18, 2005

یک. این حکایت به گمانم و امیدوارم دست از سر جمهوری اسلامی بر ندارد. برای این هم آیا حضرات راه چاره‌ای خواهند جست؟
دو. از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر نقل مکان می‌کنم. درواقع به خانه‌ی زندگی مشترک. آپارتمانی در طبقه‌ی دوم کوچه‌های خیابان عباس‌آباد. از آن خانه‌های چهل-پنجاه ساله. با نمای آجر بهمنی و سروی خدنگ و تنومند در میان باغچه‌ای مصفا و حوضی لبالب از آب با فواره‌ای کوچک. حال و هوایی دارد برای خودش. بخصوص وقتی عصرها از آن سایه سار خیابان عباس آباد به خانه بیاییم، از پله‌ها بالا برویم، در را باز کنیم و سایه‌ی سرو بلند و دیوار روبه‌رو را که پوشیده از مو چسبان است در پشت پنجره‌ها ببینیم. حال و هوایی دارد برای خودش. این روزها با خودم فکر می‌کنم این معماری که معماری ما نبوده و نیست. شروع همین معماری مسکونی مزخرفی‌ست که این روزها گریبانمان را چسبیده است. پس چی‌ست که مرا این‌قدر فریفته می‌کند؟ حس دارد. حال و هوا دارد. یکی از دوست‌هایم مدتی‌ست آپارتمانی نوساز خریده است. هیچ حسی ندارد. هیچ حال و هوایی ندارد. این‌ها پیشکش. تمام پنجره‌ها به نورگیرها باز می‌شوند و بساز و بفروش مادر قحبه، تا زیربنا را هرچه بیش‌تر کند، یک سوراخی در سمت جنوب درست کرده که کورسوی آفتاب به زحمت به خانه راه می‌یابد و اسمش را هم گذاشته‌اند حیاط. حیاطی که به زحمت به 8 متر مربع می‌رسد.
از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر نقل مکان می‌کنم و چه‌قدر حرف دارد خانه‌ای (فضایی) که مدتی در آن زندگی کرده‌ایم و حالا خالی می‌شود. این فضای خالی کلی حرف دارد. جای رولان بارت خالی به خواندن این فضاهای خالی

July 11, 2005

این عکس به 48 سال پیش متعلق است. اکثر آدم‌های این عکس هنوز زنده‌اند. (شماره‌ی 11 پدر من است.) شاید آن‌ها که بزرگتر‌اند حتا آن روز را هنوز هم به یاد داشته باشند. اما چه‌قدر دوردست به‌نظر می‌آید. هیچ شیفتگی‌ای نسبت به آن روزها احساس نمی‌کنم اما نگاه کردن به این عکس مرا به شدت تحت تاثیر قرار می‌دهد. این نور، و گوشه‌هایی از آن خانه‌ی قدیمی که از گوشه‌های عکس،سرک می‌کشند. انگار که بخواهند، همچون پرسوناژهایی، در عکس حضور داشته باشند. کسانی مرده‌اند (از جمله 2، 3، 5 و 6) و دیگران، هریک به راهی رفته است. به لحظه‌ای پس از گرفتن این عکس فکر می‌کنم، وقتی که آدم‌های این عکس خداحافظی کرده‌اند و رفته اند و فقط آن کف آجر فرش حیاط مانده‌ و آن ارسی سه‌دری و آن نقش سنگ سکویی که به گمانم به دالان ورودی خانه راه می برد