July 23, 2015

حیاطِ خانه‌ی ما حیاطِ کوچکی‌ست؛ حدودن 5/4 در (با احتسابِ ایوان) 8 متر. در این حیاطِ کوچک، پنج باغچه‌ی کوچک و بزرگ داریم (از 20 در 20سانت تا 80 در 150 سانت) و یک حوضِ کاشیِ حدودن 90 در 90 سانتی‌متر. جز گل‌های فصل، در این باغچه‌ها، یک تاکِ انگور هست؛ یک درخت سیبِ سبز؛ یک درختِ انارِ 4 ساله؛ یک درخت نارنجِ دو سه ساله و کمی هم سبزی یا در باغچه‌ها، یا مثلِ امسال در یکی دو گلدانِ کوچک و بزرگ.
هر سال گل‌های فصل را عوض می‌کنیم و گاهی در طولِ سال، در یک باغچه چند نوبت گل می‌کاریم. صبح‌های تعطیل، به‌خصوص در فصل‌های خیلی گرم، به‌جای سنتِ بیابان‌گردیِ روزهای تعطیل‌مان، بیش‌تر در حیاط، در سایه‌ی داربستِ مو می‌نشینیم به کتاب خواندن؛ با زمینه‌ی صدای چکیدنِ آب در حوض و البته صدای ماشین‌ها و موتور سیکلت‌هایی که از خیابانِ «شریانیِ درون‌محله‌ای»(!) ما می‌گذرند.
در حیاط می‌نشینم به کتاب خواندن و خیال‌پختن؛ درحالی که دلم از بیابان لبریز است؛ اما بیابان دور است؛ گرم است؛ و عزیمت، دشوار.
این‌ها، بازنمودها و شبیه‌سازی‌های مذبوحانه‌ی ما از طبیعتی‌ست که تنبلیِ ما، برای گریختن از آن، یا حداقل عزیمت نکردن به آن، بهانه‌ها دارد.

این حیاط، این حیاط‌های ما، که گاهی آن را، به‌گونه‌ای مضحک و احساساتی و خودنما، به «حیات» یاد می‌کنیم و اصرار داریم که دیگران متوجه باشند که این یک اشتباهِ سهویِ املایی نیست، تصویرِ حقارتِ مذبوحانه‌ی شهرنشینیِ ماست. این مذبوحانگی و استیصال، به‌خصوص وقتی بیش‌تر رخ می‌نماید و عمیق‌تر می‌شود که در روزهای خیلی گرم، کمی از اول صبح که بگذرد، درحالی که هوای حیاط هنوز قابل‌تحمل است، از شدتِ گرمای داخلِ ساختمان، باید درها را ببندیم و کولر روشن کنیم! آن‌وقت است که ماهیتِ اصلیِ حیاط‌/حیات‌های ما رخ می‌نماید: «طبیعتی» فقط برای تماشا از پشتِ شیشه‌های بسته! «طبعیت»ِ در ویترین! چیزی به‌مضحکیِ آکواریوم. چه‌قدر کیچ! چه حقیر!

July 11, 2015

این بخش از داستانِ "نگاه از پنجره"ی اوراهان پاموک (که کاش بود "از پنجره")، خیلی متاثرم می‌کند.
«[...] پیشانی‌ام را چسباندم به پنجره و بیرون را نگاه کردم. از صداهایی که از توی راهرو می‌آمد فهمیدم پدرم یکی از چمدان‌هایش را از کمد آن‌جا بیرون کشید. بعد برگشت توی اتاقش و از صدای چوب‌رختی‌ها فهمیدم که دارد کت و شلوارهایش را از کمد بیرون می‌آورد. بعد صدای باز و بسته شدن کشوهایی آمد که پدرم پیراهن‌ها و جوراب‌ها و لباس زیرهایش را در آن می‌گذاشت. می‌شنیدم که همه‌شان را توی چمدان گذاشت. رفت توی حمام و آمد بیرون. تلق چفت چمدان را بست و قفل کرد. بعد آمد توی اتاقم پیش من.
"داشتی چی کار می‌کردی؟"
"بیرون را نگاه می‌کردم."
"بیا بنشین این‌جا با هم نگاه کنیم."
مرا نشاند روی زانویش، و مدتی طولانی با هم از پنجره بیرون را نگاه کردیم. باد شاخه‌های بالایی درخت سروی را که بین ما و آپارتمان روبه‌رو بود نرم تکان داد. پدرم بوی خوبی می‌داد.
"من می‌خواهم بروم یک‌ جای دور." و مرا بوسید. "به مادرت نگو. خودم بعداً به‌ش خواهم گفت."
"با هواپیما می‌روی؟"
گفت: "آره، می‌روم پاریس. اما به هیچ‌کس نگو." یک سکه‌ی گنده‌ی دوونیم لیری از جیبش درآورد و به من داد، و باز مرا بوسید. "نگو آمده بودم خانه."
فوری پول را گذاشتم توی جیبم. پدرم که مرا از روی زانویش گذاشت پایین و چمدانش را برداشت، گفتم: "بابا نرو." یک‌بار دیگر مرا بوسید و رفت.
از پنجره نگاهش کردم. یک‌راست رفت به سمت مغازه‌ی علاء‌الدین، و بعد یک تاکسی گذری نگه داشت. قبل از این که سوار بشود، سرش را بلند کرد سمت آپارتمان ما، باز نگاهی کرد و دست تکان داد. من هم برایش دست تکان دادم. رفت.
نگاه کردم به آن خیابان خالی، و مدت‌ها همین‌طور ماندم.[...]"

از داستان کوتاهِ "نگاه از پنجره"/ اورهان پاموک/ از مجموعه‌ی رنگ‌های دیگر/ ترجمه‌ی علیرضا سلیمانی و پیام یزدانی/ نشر اختران/ چاپ اول 1394