August 30, 2014


«نابودی و تخریب همواره مازاد یا پس‌مانده‌ای از خود باقی می‌گذارد. همین پس‌مانده‌ها هستند که پرسه‌زن (Flaneur) به جمع‌آوری آنها دل‌بسته است، آن هم در مکان‌هایی که شکوهِ گذشتۀ خویش را از دست داده و به سایه‌هایی لرزان از آنچه زمانی بوده‌اند، بدل شده‌اند.»
«در دوران مدرن، ویرانه‌ها دیگر یادآور شکوه ازدست رفتۀ روم باستان نیستند، بلکه تخریبی را به رخ می‌کشند که در زهدان ایدۀ پیشرفت و ترقی جای دارد.»

نقل‌قولِ مستقیم از نقل‌قول‌های غیرمستقیم (!): تاریخ طبیعی زوال/ بارانه عمادیان/ نشر بیدگل/ چاپ اول/ 1391
عکس: از متروکههای صنعتیِ خیابان انوشیروان. اصفهان

August 08, 2014

در کناره‌ی شرقیِ خیابانِ انوشیروان (اصفهان)، چندین کیلومتر، از ملک‌شهر تا نزدیکیِ شاهین‌شهر به‌خصوص، فضاهای غریبی هست: فضاهای متروکه‌ و مخروبه‌ی صنعتی از عهدِ پهلویِ دوم و شاید یکی-دو مورد قدیمی‌تر، که اگر در آن‌ها تامل کنیم، سرشارند از حسِ مکانیِ غریبی که البته معمولن ویرانه‌ها دارند؛ اما این‌ها حکایتِ بخشی از تاریخِ معاصرِ اصفهان، و البته بخشی از تاریخِ آن‌چه را که به «صنعتی شدنِ اصفهان» تعبیر می‌کنند (و من به‌شخصه به این تعبیر به‌مفهومِ دقیقِ کلمه معتقد نیستم)، در خود دارند و به‌نظرم بسیار مناسب‌اند برای آن چیزی که مدت‌هاست به‌عنوانِ «تک‌نگاریِ فضا» در خیالِ خود می‌پزم. چندی‌ست این فضاها ذهنِ مرا درگیر کرده‌اند تا بالاخره امروز پیش‌ازظهر (پنج‌شنبه 16 مرداد 1393)، همت کردم و از بخشی از این فضاها، در آفتابِ تیز و بی‌امانِ مرداد (و این در تشدیدِ حسِ این مکان‌ها بسیار موثر است) عکاسی کردم تا هم در فرصتی دیگر این عکس‌ها را تکمیل کنم و بعد، گوشِ شیطان کر، اگر کاهلی گذاشت و البته توانستم، جستارهایی درباره‌شان بنویسم.
داستانِ امروز اما به این‌جا ختم نشد و براساسِ یکی از آن تقارن‌های غریبِ روزگار، اتفاقِ عجیب و البته خوبی افتاد: دیشب در کتابخانه‌، چشمم افتاد به کتابِ «تعیین موقعیت شهر خیالی» (این پرویز شهدی با این ترجمه‌اش! شاید باید باشد: «مکان‌یابیِ (Topology) شهر خیالی») از آلن روب‌گریه که نخوانده از یادم رفته بود. عنوان‌اش قلقلکم داد و با خودم گفتم فردا باید این را شروع کنم. امروز، بعد از عکاسی به خانه که آمدم، کتاب را شروع کردم. چند صفحه‌ی اول، جستاری‌ست درباره‌ی ویرانه‌ها که گویی حکایتِ امروزِ من است. بخش‌هایی‌ش را در زیر می‌آورم:
«[...] به صداهای نامحسوس و دوردست گوش می‌کنم: به آخرین صدای ترک‌خوردن دیوارهای سوخته، صدای ریختن خاکستر یا گردوغباری که به شکل رشته‌ی باریکی از شکافی فرو می‌ریزد، به صدای قطره‌های آبی که در انتهای زیرزمینی از طاق شکاف برداشته‌ای می‌چکد، به تکه سنگی که از نمای ویران‌شده‌ی ساختمان عظیمی جدا می‌شود و در برخورد با پیچ‌و‌خم‌های [؟] قرنیز، بالا و پایین می‌پرد و روی زمین، میان بقیه‌ی سنگ‌ها می‌افتد.
[...] شهر بار دیگر، در برابر چهره‌ی رنگ‌پریده‌ام [...]، قد علم می‌کند، در برابرم تا بلندای آسمان می‌رسد و پشت سرم، بسیار دور، تا جایی که چشم کار می‌کند، از همه سو، باقی‌مانده‌های سیاه‌شده‌ی دیوارهاست و مجسمه‌های سرودست شکسته، و آهن‌های به‌هم پیچیده، و ستون‌های فرو ریخته که سر ستون‌های غول‌پیکرشان، میان آوارها افتاده است. من تنهایم، بدون قصد خاصی راه می‌روم. بی‌هدف میان بازمانده‌های تشخیص‌ناپذیر آنچه در گذشته خانه‌های اعیانی، بناهای عمومی، مهمان‌سراها، قمارخانه‌ها، تماشاخانه‌ها، معبدها و حوض‌های فواره‌دار بوده، پرسه می‌زنم. دنبال چیزی می‌گردم. [...]»

می‌‌دانید این بخش با چه عبارتی تمام می‌شود؟ (خب معلوم است که نمی‌دانید!): «ویرانه‌های ملکوتیِ آینده».