December 31, 2013

اورهان پاموک از جمله آن نویسنده‌هاست که اگر از شهرش بیرونش ببرند (مثلن مهاجرت کند یا تبعید شود)، دیگر نمی‌تواند بنویسد و این خیلی مهم است به‌نظرم. کاری که او با شهر، و مشخصن با استانبول، می‌کند، کاری‌ست کارستان؛ به‌خصوص در "کتاب سیاه" و البته در "استانبول. خاطرات یک شهر".

December 26, 2013

مدت‌هاست فکر می‌کنم، این‌جا هم نوشته‌بودم یک‌بار البته به‌عنوانِ نظریه‌ای ثابت‌نشده، که تمایلِ زیادِ دخترها و زن‌های جوان به خریدِ افراطیِ لباسِ زیر، شاید نشانه‌ای از میلِ وافرِ آن‌ها به انتخابِ آزاد و ایجادِ نوعی حریمِ خصوصیِ اختیاری، در جامعه‌ای پر از محدودیت‌های جوراجور است. امروز می‌خواندم که زیمل هم جایی از مد و رابطه‌ی مُد با فردیت نوشته است؛ به‌خصوص فردیتِ زن‌ها و دلایلِ تمایلِ زن‌ها به مد، ازجمله به‌دلیلِ امکانِ نوعی تشخص و تمایزِ فردی برای زنان با توسل به مد. (هرچند به‌نظرِ من تمایلِ زن و مرد به مد، بیش از ایجادِ فردیت و تمایز، نوعی آرامش در حضورِ دیگران و در جمع است که البته زیمل هم به این نکته اشاره می‌کند.) باری. این‌ها را در فصلِ دومِ کتابِ «ایده‌های خیابانی» (کتاب منتشر نشده‌ی امین بزرگیان) می‌خواندم که برخلافِ فصلِ اول، به‌نظرم بسیار نظریه‌زده و مصداقِ بارزِ «تفکر به‌مثابه‌ی نقلِ قولِ غیرمستقیم» است. این را ننوشتم که خودم را با زیمل مثلن مقایسه کنم. نوشتم که بگویم به‌جای خواندنِ نظریاتِ دیگران و انطباقِ آن‌ها با پدیده‌های پیرامون و نقلِ قول از دیگران در هر پاراگراف (کاری که امین بزرگیان حداقل در این آغازِ فصلِ دوم کتابش می‌کند)، می‌شود پدیده‌های پیرامون را دید و مطالعه کرد و به‌مثابه‌ی تحلیلی اریژینال ارائه داد.

December 12, 2013


November 14, 2010

فرودگاه، این «نامکان»‌ترین نامکان‌ها، جذاب‌ترین «مکان»ی‌ست که می‌شناسم. سالن فرودگاه و به‌خصوص باند پرواز، نامکان‌های بی‌نظیری‌ست و برای همین است که اصلا از تاخیر پرواز دل‌خور نمی‌شوم هیچ‌وقت.
دو سه سال پیش مدت‌ کوتاهی عضو تحریریه‌ی فصل‌نامه‌ای بودم. در یکی از جلسات تحریریه، گفت و گوی تندی میان من و چند نفری دیگر درگرفت و به درازا کشید. گفت وگوی بدی بود. اصلا جلسه و شب خیلی بدی بود. ساعت حدود 10 شب بود که خرد و خراب از دفتر مجله بیرون آمدم. به خانه که رسیدم، تازه با ماریا روبه‌رو شدم که چون در تب و تابِ آن جلسه‌ی پرتنش جواب تلفن‌های پشتِ سر همش را نداده بودم، عصبانی و دل‌واپس بود. این دعوای دوم دیگر تفاله‌ام را به تخت‌خواب فرستاد. صبح ساعت 7 و آن موقع‌ها باید خودم را به پرواز تهران می‌رساندم. به‌موقع رسیدم، هرچند بسیار دل‌گرفته و ملول. پرواز یادم نیست چرا، تاخیر داشت اما انتظارِ این تاخیرِ سه‌ربع ساعته برخلاف اکثر تاخیرها، نه در سالن فرودگاه که در داخل هواپیما سپری شد. من کنار پنجره‌ بودم و سه‌ربع ساعت به باند و افق دوردستش، در آفتاب صبح‌ خیره شدم و... همه‌چیز درست شد.

December 08, 2013


زنِ خانه‌دار

پنجره را ببندی یا نبندی
هر روز از این کوچه می‌گذرم.
یک‌روز بوی برنجِ لنجان می‌آید. یک‌روز بوی پلو‌شوید وُ ماهی. یک‌روز بوی قرمه‌سبزی. یک‌روز بوی قیمه.
تو که اسمِ مرا نمی‌دانی.
شوهرت ظهر برای ناهار می‌آید. بچه‌ها هم می‌آیند. یکی پس از دیگری. و ناهار را با هم می‌خورید. شاید بعضی روزها یکی از بچه‌ها رفته باشد سفر، نباشد. مهم نیست. برمی‌گردد وُ ناهارها وُ شام‌ها وُ صبحانه‌ها را همه با هم می‌خورید. همه با هم. دورِ یک سفره. دورِ یک میز.
یک‌روز بوی پونه می‌آید. یک‌روز بوی کرفس.
یک‌روز هم دهانِ تو بوی سیرِ تازه می‌دهد.

                                                            شهریور 79