January 28, 2007

چه بگويم؟

January 07, 2007

در حالی که سومین شماره از مجموعه ی خاطرات شهر (دو کوچه و یک شهر از مجید نفیسی) در مجله ی نما منتشر شده است (عجب جمله ی روزنامه ای شد!) کناب استانبول، خاطرات یک شهر از اورهان پاموک به دستم رسیده که سخت در هیجان خواندنشم اگر این سواد بی سواد انگلیسی من بگذارد. جالب آن که کتاب دیگری هم با همین عنوان دوم «خاطرات یک شهر» هست

January 02, 2007




چند وقت پيش سفري به گرمه كرديم. جايي، واحه‌اي در كوير كه آدم از خالي و برهوت و هيچ اشباع مي‌شود. آن‌جا با سه ساز بسيار بدوي آشنا شدم. يكي، از سازهاي بوميان استراليا. يكي، از سازهاي تبّت. يكي هم گويا از سازهاي ايران سال‌هاي خيلي قديم كه شايد هنوز اگر اشتباه نكنم جاهايي مثل سيستان و بلوچستان بنوازند. هرسه تا براي من تبلور و تجلي بسيار خاص و اسرارآميزي از مفهوم تهيگي و فضاي خالي بود، بخصوص ساز تبّتي يا كاسه‌ي آوازخوان كه عكسش را اين‌جا مي‌بينيد. بايد كاسه‌ي خالي را، البته نه هر كاسه‌ي خالي‌اي را، كف يك دست نگه داشت و با دست ديگر، دسته‌ي چوبي را با حركتي مداوم و يك‌نواخت و آرام، گرد لبه‌ي كاسه و مماس با آن چرخاند. چند لحظه‌اي نمي‌گذرد كه صدايي كيهاني، يك زنگ زير فلزي، ما را فرامي‌گيرد؛ انگار ندايي از اعماق كيهان، انگار وحي. تجلي فوق‌العاده و بي‌نظيري از صداي تهيگي. قطعا اگر تهيگي بخواهد در قالب صدايي خود را به ما بنماياند، همين صداست.
دسته‌ي چوبي، نماد نرينه است و آن كاسه كه بايد از جنسيتي همگن باشد، نماد مادگي گشوده. آن يكي گرداگرد لبه‌ي اين يكي مي‌چرخد و مي‌چرخد تا مي‌شود و شدن، همان صداي زنگيِ زير است.

January 01, 2007

صدام، جنايت‌كار بود. صدام، كثافت بود. صدام، يك ديكتاتور جهان سومي به مفهوم دقيق كلمه بود. صدام هرچه بود اما به نظر من نبايد آن گونه اعدام مي شد. من دلم براي صدام سوخت وقتي صحنه ي اعدام را ديدم و بخصوص وقتي حالا در اخبار خواندم كه نقاب‌پوش‌هايي كه صدام را اعدام كردند نام مقتدا صدر را شعار مي‌دادند