June 30, 2008

خیابان عباس آباد

سرانگشت‌های باریکُ بلندُ پریده‌رنگ پیرزنان این خیابان
به اشاره
به خطاب
به ملامت
به زدودن اشکی
به سکوت خواندن مردی در عصر خلوتی از عصرهای سال مثلا 1327
«حرف نزن! فقط نگاه کن!»

شاخه‌های چنارهای این خیابان در هم می‌شوندُ
بر هم می‌شوندُ
از هم می‌شوند
در بادهای این خیابان.

بهمن 86

June 25, 2008


خشک آمد کشتگاه من در کنار کشت همسایه

قاصد روزان ابری

داروک

کی می رسد باران؟

این شعر نیما یوشیج (که بخشی از آن را از حافظه نقل کرده ام) حکایت روزگار ماست با تمام لایه های معناییش

June 24, 2008

زاینده رود خشک است

June 22, 2008

مگر دل درد داریم که دل ببازیم و دل ببریم تا دلمان بشکند به هنگام جدایی؟

June 20, 2008

سالار. قادر. خداوند. رییس. آقا. رهبر... پدر
همه آن چه باید شکست و درهم ریخت

June 11, 2008


موریانه ها و خانه ی من. 1

June 10, 2008

موریانه ها ! موریانه ها! بروید از خانه ی من. بروید

June 08, 2008

یکی از سرگرمی‌های من (که البته برای خودم فقط هم یک سرگرمی ساده نیست) تکرار متوالی و مستمر برخی کلمات، یا شاید هرکلمه‌ای‌ست آن‌قدر که آن کلمه از ماهیت و محتوای آشنایش خالی و خالی‌تر شود و –به قول پل آستر- به «سطحی از لغت» برسد که بیش‌تر یک صداست تا یک واژه‌ی معنادار. با تکرار مداوم یک واژه، آن کلمه به یک ابژه تبدیل می‌شود. یک ابژه‌ی خودمدار که به‌نظرم بخصوص به کار شعر می‌آید.

June 06, 2008

یک. یکی از نمودهای آبژکتیو آزادی این است که در هرجا که بخواهید با یک لپ تاب (درست نوشتم؟)به صورت بی سیم به اینترنت پرسرعت و بی فیلتر وصل شوید. یک هفته ای چنین بود و تمام شد. البته ناگفته نماند که در فرودگاه بین المللی تهران هم می توان به همین ترتیب به اینترنت وصل شد اما این یکی همچنان پر است از فیلترهای وحشتناک
دو. حالا دیگر برای نوشتن این وبلاگ هم باید از فیلترشکن استفاده کنم. گویا سایت مادر فیلتر شده باشد. فیلترشکن هم سرعت را بیش از پیش پایین می آورد. این هم از این
سه. اگر در یک مملکت آزاد در کافه ای نشستید به خوردن شراب، به جای سفارش گیلاس شراب، یک شیشه ی نیم لیتری یا 75صدم لیتری سفارش بدهید که هم به صرفه تر است و هم می توانید بی نیاز به آمد و شد گارسون، آداب شراب خواری خاص خود را به جا بیاورید. فقط اگر احتمال می دهید شیشه را در همان نشست تمام نمی کنید یادتان باشد نگذارید گارسون چوب پنبه را هنگام باز کردن شیشه با خود ببرد
چاهار: تقریبا در تمام کافه هایی که نشستیم، آتشی می سوخت: شمعی یا فانوس کوچکی. و ما در بسیاری از این کافه ها نان و شراب قرمز عصرانه خوردیم
5. In khat-e Torkgilish ham hekaiat-e khande darist. Football ra minevisand Futboll!

June 03, 2008

اذان بدصداتر و بد اداتر از استانبول گمان نکنم جایی باشد


در ایاصوفیه مقهور عظمت شدم اما حوصله ام سررفت. برنامه ی ما چندان بنا نداشت تا به درون بناهای به اصطلاح تاریخی سربکشد اما نشد هم که از پس وسوسه ی تجربه ی فضای ایاصوفیه با آن توصیف ها که بخصوص درباره ی بازی نور طبیعی در این مسجد/کلیسا خوانده بودیم برآییم. به ایاصوفیه رفتیم و به جرات می توانم بگویم (زبانم لال) هیچ حسی جز حس اقتدار طلبی و بزرگ نمایی تصنعی و بی ظرافت برای من نداشت

اما شهری که کبوتر دارد و کبوترهاش از آدم ها نمی ترسند، شهر خوبی ست




این تصویر دیگری ست از ترکیه و هویت معاصر ترک (البته بنابر استنباط من) تاریخ در زیر لباس زیر مدفون می شود

June 01, 2008

نکند دیگر بلد نیستم لذت بردن را و خوشی کردن را. نکند
این چند خط را دیشب در نور شمع روی میز در یک کافه ی سایه روشن دلچسب نوشتم وقتی کله مان از شراب قرمز نسبتا خوب گرم بود
جای کسانی که خالی ست سر میز ما
در نور این شمع
آب می شود و
محو می شود
ما مانده ایم سر این میز
معطل
که چه کنیم تا پایان جهان

راستش خسته شده ام یک جورهایی. امروز روز سوم سفر بود. 5 روز دیگر این جاییم

پست قبلی اندکی کم انصافی داشت اما فقط اندکی