نکند دیگر بلد نیستم لذت بردن را و خوشی کردن را. نکند
این چند خط را دیشب در نور شمع روی میز در یک کافه ی سایه روشن دلچسب نوشتم وقتی کله مان از شراب قرمز نسبتا خوب گرم بود
جای کسانی که خالی ست سر میز ما
در نور این شمع
آب می شود و
محو می شود
ما مانده ایم سر این میز
معطل
که چه کنیم تا پایان جهان
June 01, 2008
يك دفتر شخصي در روزمرگی، شعر و معماري
عباس کاظمی. جامعه شناسی و زندگی روزمره
3 Comments:
به به
شراب سرخ
...
و فقط آن لذت نبردن است که اندکی سرد می کند فضا ی این مطلب را
huh, now you are talking dude. I really connect with your nice short poem. Good job man, and keep up the good job.
شعر خیلی خیلی خوبی ست.شاید بهتر از همه ی کارهات.
Post a Comment
<< Home