October 21, 2017

ملاحظاتی در مرگ و شهر

دلم می‌خواهد در حیاطِ خانه‌ام دفنم کنند. از آن خیالی‌تر و آرزوتر، دلم می‌خواهد در بیابان‌های منطقه‌ی کوهپایه‌ی اصفهان دفنم کنند؛ در یکی از آن چشم‌اندازهای بی‌پایان؛ بی‌هیچ سنگِ قبر و نشان و نشانه‌ای.
گاهی فکر می‌کنم چرا باید همه‌ی گورها در یک قبرستان جمع بیایند؟ آن هم قبرستان‌های «معاصر» و «مدرن» که جایی بیرون شهرهاند؛ جایی در حاشیه‌ی زندگیِ عادی. از آن تذکارِ باید و شایدِ قبرستان، وقتی قبرستان بیرون از شهر و در حاشیه‌ی روالِ عادی و روزمره‌ی زندگی باشد، چندان خبری نیست. همان پس‌زدنِ مرگ در روزگارِ معاصر. فقط همین است که هربار که به قبرستان می‌رویم، اندیشه‌ و تذکارِ مرگ ما را دربر بگیرد؛ اما چند لحظه بعد، وقتی در ماشین‌هامان می‌افتیم توی ترافیکِ جاده‌های برگشت (برگشت به شهر، به زندگی)، آن غفلت یا آن پس‌زدنِ تعمدانه‌ی ناخودآگاه، اندیشه‌ی مرگ را پس می‌زند و جای آن را، تقریبن به‌تمام می‌گیرد.
در دورانِ قدیم، بگیر از قاجاریه به قبل، مرگ انگار ارتباطِ طبیعی‌تر و نزدیک‌تری با زندگی داشت. یک نمونه‌ی نمادین‌ش، تکیه‌های تخت‌فولاد است. این تکیه‌ها اغلب الگوی خانه داشتند. معمارِ سنتی البته براساسِ الگو می‌ساخت و الگوهای او هم چندان متنوع نبود؛ اما این که آن‌ها اغلب الگوی خانه را برای تکیه‌ها به‌کار گرفتند، و نه مثلن الگوی مسجد/مدرسه را، اتفاق نبوده است. خانه‌هایی با آن‌همه اتاق‌ها با ساکنانِ گورها و مزارها. جالب‌تر این که آن روزها که قبرستانِ تخت‌فولاد از روالِ زندگیِ روزمره‌ی اصفهان بیرون نرفته بود، بودند خانواده‌هایی که روزهای جمعه را، کنارِ قبرِ بستگان‌شان و گاهی در آن اتاق‌ها و حیاط‌های تکیه‌ها می‌گذراندند؛ یک پیک‌نیکِ دسته‌جمعی.[1]
علاوه‌براین، به‌نظرم قبرستان‌های بسیار وسیعِ معاصر، شکلی از آن ناحیه‌بندی یا zoningِ نامبارکی‌ست که شهرهای ما را دچار کرده و البته مدت‌هاست تَقَّش در کشورهای توسعه‌یافته که البته خودشان روزی روزگاری این شیوه‌ی شهرسازی را رواج دادند، درآمده است: این که ناحیه‌های بزرگی از یک شهر را، به تجمعِ یک کاربری (مثل «باغِِ اداری»!) اختصاص بدهند. همین «زونینگی» که محله را، به‌عنوانِ کارآمدترین واحدِ شهری، از شهرهای ما گرفت.
با خودم خیال  می‌پزم گهی لپ‌لپ، گه دانه‌دانه- که نمی‌شود هر محله قبرستانِ خودش را داشته باشد؟ یا نمی‌شود اگر کسی خواست، در حیاط یا اتاقِ خانه‌ای دفن شود؟ حتا قانون و ضابطه‌ای باشد برای قانون‌مندی (اگر اصراری‌ست)؛ چه‌بسا حتا برای تشویقِ این کار؛ و با نظارتِ نهادهای بهداشتی. آن‌وقت است که برای تذکارِ مرگ، به ناله و تزویرِ مداح‌ها و آن نمایشِ سه اپیزودیِ سوم، هفتم، چهلم نیازی نباشد. آن‌وقت است که تذکارِ مرگ، از یک روی‌کرد و روالِ رسمی و سنتی، به یک واقعیتِ اصیل و «عادی» و غیررسمی، یعنی به کارکردِ اصلی‌ش تبدیل می‌شود.
در این خانه ما دو نفریم؛ مریم و من. بچه نخواسته‌ایم. نداریم. خانه‌ی ما، خانه‌ی کوچکی‌ست؛ یک طبقه با یک اتاق‌خواب و کتاب‌خانه‌ای در زیرزمین و یک حیاط و دو گربه که متاسفانه سخت به آن‌ها دل‌بسته‌ایم. روزی نیست که در لهیبِ لذتِ این زندگی، به مرگِ گربه‌ها فکر نکنم و به مرگِ خودمان و گاهی به این که وقتی مریم و من مُرده‌ایم، بچه هم که نداریم، تکلیفِ این خانه و اسباب‌هاش چی‌ست؟ آن‌وقت است که خیال‌های بامزه‌ای ذهنم را می‌انبارد. از گربه‌ها که بگذریم، مریم را هم نمی‌دانم چه تصمیم دارد؟ مرا اما در حیاطِ همین خانه دفن کنند. وقتی هردو مُردیم، دیوار حیاط را خراب کنند تا حیاط به کوچه باز شود؛ تا این حیاطِ کوچکِ محصورِ خصوصیِ ما بشود یک‌جور فضای عمومی و شهریِ کوچک. کتاب‌خانه‌ در همین زیرزمین بشود یک‌جور کتاب‌خانه‌ی کوچکِ عمومیِ محله‌ای. فضای هم‌کف را می‌شود به کاربری‌های عمومیِ جوراجوری در مقیاسِ محله تبدیل کرد؛ یک‌جور موزه‌ی خصوصی و عادی. موزه‌ای از اشیای زندگیِ عادیِ دو آدمِ عادی، عکس‌های خانوادگی‌شان، فاکتورهای خریدهای روزانه‌شان، یادداشت‌های روزانه‌شان («آرش جان، غذا توی یخچال است. نوش‌جان. به گربه‌ها هم غذا بده.»/ «ماریا، من رفتم. چراغ‌ها را یادت نرود خاموش کنی»...)، حتا دیگ و قابلمه‌شان و... یک‌جور موزه‌ی اسنادِ خانه‌گی و خانواده‌گی و فامیلی. این‌جور موزه‌ها اگر زیاد شود، به‌نظر من بی‌تردید از هر موزه‌ی «رسمی» و مالوفِ دیگری، تاریخِ اجتماعیِ یک شهر و جامعه را، با دقت و اصالتِ بسیار بالاتری روایت خواهد کرد.
اگر می‌دانستم که در یکی از عصرهای پاییزِ مثلن سالِ 1462 خورشیدی، حیاطِ این خانه از مشتری‌های کافه‌ای که آشپزخانه را به کافه تبدیل کرده و صندلی‌هاش را در حیاط و ایوان چیده، انباشته است؛ آن‌قدر که دو سه نفر، چون صندلی ندارند، روی سنگِ قبرِ من نشسته‌اند و بی‌اعتنا به قبر، به‌ گپ‌وگفت مشغول‌اند، بسیار راحت‌تر خواهم مُرد.


[1] . با سپاس از وحید موسوی که موضوعِ روز جمعه در قبرستان را گوشزد کرد.