September 26, 2012


در بدنه‌ی غربیِ میدان نقش‌جهان، هر چند دهانه، یک دهانه به پارکِ پشت میدان خالی‌ست. به‌عبارت دقیق‌تر، سه‌دهانه‌ی متوالی: یک‌ دهانه از برِ میدان، یک دهانه از بازارِ دور میدان، یک دهانه‌ از لایه‌ی پشتی. امشب که با مریم رفته‌بودیم میدان، دیدم این سه دهانه‌ی خالی، از لحاظ اندازه (عرض و طول و ارتفاع)، تقریبا (با تقریبی کم‌تر از یک متر) به‌اندازه‌های خانه‌ی خیالِ ماست. و جالب این که آجرکاریِ تاقِ یکی از این دهانه‌ها، درست همان شیوه‌ای‌ست که برای زدنِ تاقِ آجری خانه‌مان در خیال دارم.


September 23, 2012


«تو فکر یک سقفم» به‌قول دوستی.
مشغولم به طراحی خانه خودم (خودمان). کار خیلی سختی‌ست. شاید سخت‌ترین پروژه‌ی یک معمار همین طراحی خانه‌ی خودش باشد. انگار معمار باید خانه‌ی خودش را به معمار دیگری سفارش بدهد! اما نمی‌شود. آن حسی را که دنبالش در این خانه می‌گردم، خودم باید خلق کنم؛ خودم باید پیدایش کنم. کار دیگری نیست این کار.
باری! تناسبات خیلی کشیده‌ی زمین (5 متردر 24 متر) که فقط از یک‌سو رو به نور دارد، یک‌جور «سقف» یا «تاق» را به من نشان می‌دهد. یک «تاق»؛ (این به‌خیالِ من، مهم‌ترین مولفه و عنصر معماریِ ایرانی)؛ استعاره‌ای از گنبد کبود؛ «زیر این گنبد کبود»؛ که زیرش خانه (زندگی)ِ ما در سطح‌های بالا-و-پایین و پشت-و-جلو جمع آمده است. یک تاق، یک تاق آجری، که از هر جا و سطح و گوشه‌ی خانه پیداست. چالش سازه‌ی این تاق البته چالش گنده‌ای‌ست که ذهنم را حسابی مشغول کرده.





September 12, 2012


مدت‌هاست خیال و آرزوی نوشتن «فرهنگ خیالی گیاهان بیابانی» را در سر دارم. کار سترگی‌ست که مرا همیشه به گردِ خود چرخانده اما جرات آن را که بنشینم سر خشت، نداشته‌ام؛ چه، می‌دانم که این کار، اولا به خیال‌پردازی و خیال‌پروری‌ای بلند نیاز دارد؛ ثانیا به دانشی وسیع در زمینه‌های متنوعی از زبان‌شناسی و آشنایی با گویش‌های محلیِ کویرهای ایران تا تاریخ و شناخت اساطیرِ ایرانی. باری، این چند ساله که خیالِ این کار با من بوده، با کمک مریم، به عکس گرفتن از گونه‌های بسیار متنوعِ گیاهانِ بیابانی بسنده کردم که خودش مجموعه‌ی مفصّل و خوبی شده بود که متاسفانه همه در لپ‌تاپی بود که دزدیدند و از دست رفت و هنوز هم در میانِ سی‌دی‌های Back up پیداشان نکرده‌ام. باید دوباره شروع کنم! و اما پیدا کردن کتاب «واژه‌نامه گویش اردستان»  هم در این میان، فرصت مغتنمی‌ست که مرا برای نام‌گذاریِ این گیاهان خیلی کمک می‌کند.

September 03, 2012


گم کردن لب‌تابم، از نظر حسی، تجربه‌ای‌ست مشابه وقتی که بابا آن کتاب‌خانه‌ی خانگی را جعبه کردند و سپردند به کتاب‌خانه‌ای عمومی در ورامین گویا: هربار یادم می‌آید کدام گوشه چه بود و چه داشتم که حالا دیگر نیست. این نوعی فضای خیالی در ذهن و حس‌ام می‌سازد که با غبطه و دریغ از گم کردن چیزهایی همراه است که دیگر هرگز دوباره نخواهیم یافت. اما فرق این دو با هم، ماهیت دیجیتالِ دومی‌ و ماهیت فیزیکیِ اولی‌ست که به‌کلی متفاوت است.
خوش‌بختانه تقریبا از همه‌ی متن‌ها و نوشته‌های‌ام که در لب‌تاب داشتم، پرینتی هم دارم یا اتودهای نوشته‌ها و شعرهایم که در دفترچه‌های «واقعی»‌ام پراکنده است اما هنوز هست و شاید به خیال هیچ دزدی نرسد که این‌ها را بدزدد. در این‌میان آن‌چه سخت اسباب درد و دریغ‌ام می‌شود، آن‌همه عکس دیجیتالی‌ست که در طول 7-8 سال از گوشه-و-کنار این شهر و این مملکت گرفتم و جز بخش کوچکی‌ش که روی سی دی دارم، باقی شاید برای همیشه از دست رفت. دیجیتال حبابی‌ست؛ دل به آن نتوان بست!