February 27, 2004

در يكي از اين وبگردي ها به كتابي برخوردم فرهنگ اصطلاحات زندانيان سياسي. و يادم به كتاب ديگري افتاد كه اگر اشتباه نكنم ديوار نگارهاي زندان نام داشت و البته سايتش حالا توسط جمهوري اسلامي ايران فيلتر شده مبادا كساني را از راه به در كند. شايد شما بتوانيد بازش كنيد

February 24, 2004

و حكايت همچنان باقي ست

February 23, 2004

دلم گرفته. به نظر مي رسد علي رغم آن چه انتظار مي رفت مردم غيور از انتخابات استقبال كرده اند. در مسابقه ي كوشك جهاني هيچ نشدم. پرنده ام از قفس پريده است. خسته ام. دلم گرفته. همين

February 16, 2004

بحران انتخابات به گمانم كار دست اين ها مي دهد. تبليغات كانديداهاي نمايندگي مجلس به همان اندازه بي رونق است كه جشن هاي دهه ي فجر.
اين نفس هاي آخر اين بيمار محتضر است

February 15, 2004

و اين بهار لعنتي بي تو بايد به سر شود

February 11, 2004

غبارغم يك تركيب استعاري خيلي قديمي و كليشه اي ست اما گاهي اين تركيب هاي كليشه اي و قديمي گويي واقعيت مي يابند. در خانه ي پدرم، از بعد از رفتن مامان، اين غبار غم لعنتي را به وضوح احساس مي كنم حتا وقتي خانه تميز است و ظاهرا هيچ غباري روي هيچ چيز آن خانه ننشسته است.

February 05, 2004

"محل كار معمولا گفتنيهاي بسياري درباره خلق و خوي ساكنانش دارد. [...] ميز مربع شكل بزرگي كه با كتاب و طرح و نوشته پوشيده شده، بخش بزرگي از اتاق را گرفته است. هرضلع ميز به يكي از اعضاي گروه تعلق دارد، به شكلي كه هر سه نفر رو در رو مي نشينند و روي فضايي واحد كار مي كنند. ضلع چهارم، دقيقا همان كه رو به پنجره است، براي حضور جهان، باز و آزاد گذاشته شده است."
اين بخشي از نوشته ي كارلوس مارتي آريس، سردبير مجله ي دي. پي. ا. ، در معرفي گروه معماري آر. سي. آر. است كه در شماره ي 23 مجله ي معمار چاپ شده است همراه با معرفي چند پروژه ي اجرا شده از اين گروه.
يك گروه سه نفره، يك زن و دو مرد، در يك اتاق بزرگ. همه چيز، اتاق كار آن ها، پروژه هاشان و حتا چهره هايشان، شاعرانه، آرام، ساده و پروژه هايشان، در عين حال، از شگفت انگيزي كارهاي نو سرشار است.
مارتي آريس، به گفت و گوي متقابل كارهاي آن ها با طبيعت اشاره مي كند: "آنها به شكل چشم گيري در چشم انداز قد برافراشته اند و نوعي رابطه تركيبي و كنترپوان با آن برقرار كرده اند."
پروژه هاي گروه آر. سي. آر.، يك اتفاق ساده است در طبيعت اما يك اتفاق است و به نظرم همين مهم است. اين چيزي ست كه دلم مي خواهد بتوانم در پروژه ي مجموعه ي ويلايي شمال، به آن برسم: يك اتفاق ساده. اين پروژه را مدتي ست انداخته ام روي ميزم. شايد مجموعا 2 ساعت ننشسته ام روي آن كار كنم اما مدام در پس ذهنم بوده است. شايد در زير ابر آن تنبلي كه رولن بارت از آن ستايش مي كند، دارم مزمزه اش مي كنم. به عكس ها و به سايت نگاه مي كنم. فكر مي كنم طبيعت و بوم آن جا به من خواهدگفت چه بايد بكنم. مثل مجسمه اي خوش تراش كه ميكل آنژ با نگاه كردن مدام، از دل تخته سنگي كشف مي كرد و مي آفريد.
في الواقع خودمان را با بزرگان مقايسه كرديم.

February 03, 2004

كاش مي شد بنويسم چيزي را كه مي چلاند قلبم را و تف مي كند. كاش مي دانستم به چه فكر مي كني حالا كه مدتي ست فكر مي كنم مثل هميشه نيستي. دل من هم شور مي زند مثل دل تو، پرنده، دل تو براي چيزديگري اما شور مي زند و دل من براي تو و ... كاش مي شد بنويسم