October 30, 2014

فیلمِ "در عمقِ میدان" (بهروز ملبوس‌باف)، به‌نظرم فیلمِ خیلی خوبی‌ست؛ به خوبیِ فیلمِ دیگرِ این مستندساز ("اصفهان در بوقِ کارخانه‌ها). "در عمقِ میدان" مصداقِ بارزِ آن جمله‌ی مشهورِ بودلر است: "افسوس! شهرها بارها زودتر از قلبِ آدمی دگرگون می‌شوند." در "در عمقِ میدان" به‌‌روشنی این دگرگونیِ سریعِ شهر را، بسیار زودتر از قلب‌های ما، می‌بینیم. از درخشان‌ترین بخش‌های این فیلم، به‌نظرم یکی آن‌جاست که فیلم‌ساز، پدربزرگش را به میدان کهنه‌ی جدید(!) می‌برد و پدربزرگِ 80-و-چندساله هیچ‌جا را به‌جا نمی‌آورد و بعد هم که در شهر می‌چرخند، جای چندانی را نمی‌شناسد و مدام می‌گوید (چیزی در این حدود) که نه! این‌جاها را نمی‌شناسم. و یکی هم سکانسِ پایانیِ فیلم که میدان پوشیده از برف است و فیلم‌ساز گویی میدانِ خودش را می‌سازد. البته بازی و بدو بدوی کودکیِ فیلم‌ساز در مسجد جامع و کوچه پس‌کوچه‌ها هم که حکایتِ خود دارد.
از ارزش‌های مهم، هرچند شاید کمی "فرامتنی"ِ این فیلم، به‌نظرم سفارشی بودنِ فیلمی‌ست که درعینِ حال، روایتی شخصی‌ست از شهر. فیلم به سفارشِ سازمانِ نوسازی و بهسازی شهرداری اصفهان ساخته شده، اما روایتِ شخصیِ خود را از میدانِ عتیق و اصفهان دارد.
مشکلم در این فیلم فقط آن‌جاهاست که فیلم‌ساز، مطابقِ کلیشه‌ای که گویا از سرِ فیلم‌های مستندِ این روزگارِ ایران دست برنمی‌دارد، به‌سراغِ "اساتید"ِ اصفهان می‌رود و روایت‌های تاریخی و رسمی و کلیشه‌ای و هزاربار شنیده و خوانده را، دوباره از زبانِ حضرات روایت می‌کند.

امیدوارم این فیلم را در همایشِ "راوی: شهر" ببینیم.

October 23, 2014

موضوعِ اسیدپاشی، حتا اگر در ابعادِ آن اغراق شده باشد، جوِ عمومی یا به‌قولِ بعضی‌ها «سپهرِ عمومی»ِ اصفهان را، به‌شکلی محسوس، آسیب رسانده است.
سپهرِ عمومیِ اصفهان اگر-و-اما فراوان داشت. چیز پر-و-پیمان و جان‌دار و پررمقی نبود هیچ‌وقت. (درباره‌ی این موضوع جایی به‌تفصیل نوشته‌ام قبلن.) اما اگر در حدِ "شاپینگ‌"های شبانه و پرسه‌زنی‌های سواره (!) و پیک‌نیک‌های خانوادگیِ شبانه در پارک‌ها هم همیشه بود، بود به‌هرحال. حالا، این شب‌‌ها، به‌خصوص امشب، از این‌ها هم خبرِ چندانی نیست. شب‌ها سوت-و-کورند.
امشب مدتی در میدانِ جلفا نشستم. میدانِ جلفا این چند سال به‌نظرم گونه‌ای فضای شهریِ واقعی، هرچند نه‌چندان پررمق، به‌حساب می‌آمد. پیر و جوان و زن و مرد گردِ هم می‌آمدند و هرکس به‌کار و حالِ خود مشغول. کافه‌ها این فضا و اتمسفر یا "سپهر"ِ عمومی را قوام می‌دادند. جایی بود برای ابراز و اظهارِ عمومیِ خود (هرچند نه‌چندان با قوام و پررمق). امشب اما این‌طور نبود. میدان مملو از جمعیت بود اما به‌شکلی محسوس با همیشه متفاوت بود: جز دو دختر خانمِ جوان، باقی (البته جز ابوی و من که "ناظر" بودیم) همه پسرهایی بودند حداکثر 20 ساله که اکثرن به‌شکلی بسیار متظاهرانه به سیگار کشیدن و چس‌دود کردن اصرار داشتند. صداهایی که می‌شنیدم، بدلهجه بودند بیش‌تر. دو پسر، که حتمن 22 سال‌شان نبود، بالای سرِ ما، میانِ یک عالمه همان سن-و-سالِ مشتاق و حریص، گویا سرِ دختری بگو مگو می‌کردند که نبود آن‌جا. یکی از آن دو مدام قسَم می‌خورد به "این ماه"، به "این لباسِ سیاهی که تنمه"، به "ابوالفضل".
فضای شهریِ واقعی، فضای هر نوع ابرازِ وجودِ عمومی‌ست. اما امشب میدانِ جلفا، میدانِ همیشه نبود.

"اسیدپاشی"، فقط پاشیدنِ اسید به صورتِ چند آدم نیست. "اسیدپاشی" یک گفتمان است. "اسیدپاشی"، تجاوز است به "حیطه‌ی عمومی"؛ به شهر.

October 02, 2014

دزدگیرها برای که به‌صدا درمی‌آیند؟
دوستی در صفحه‌ی فیس‌بوکش نوشته بود: «یعنی قدم زدنِ بی استرس تو خیابون چه حسی می تونه داشته باشه...؟!» این فقط سوالِ زن‌ها نیست؛ هرچند قطعن آن‌ها خیلی کم‌تر از به‌خصوص ما مردهای جوان و میان‌سال، قدم زدنِ «بی‌استرس» در شهرهای ایران را تجربه کرده‌اند. اما من هم که مردِ 3-42 ساله‌ای‌ام و به‌لحاظِ جسمی سالم و سرحال، از جوِّ عمومیِ شهرم به‌شدت آزرده و فراری‌ام. سهمِ اصلیِ این آزردگی، بی‌هیچ ژستِ فمینیستی،  به آسوده نبودنِ زن‌ها مربوط است؛ پیاده و سواره؛ هرکجای این شهر؛ بالا و پایین ندارد. این آسوده نبودن فقط به مشتی نمودهای عینی و رایج بسنده نیست؛ نمودهایی مثلِ متلک و حتا دست‌درازی و بازنمودهای عجیبی که چندی‌ست رایج شده که عبارت باشد از نمایشِ آلتِ مردهای موتورسوار به زن‌ها در خیابان. بدتر، یک‌جور حسِ غریبِ لعنتی انگار در اتمسفرِ اجتماعیِ شهرهای ایران پراکنده است؛ (و انگار هرچه شهر بزرگ‌تر بیش‌تر) خیلی بدتر و مهلک‌تر از دودِ اتوبوس‌های شرکتِ واحد در مرکزی‌ترین و شلوغ‌ترین خیابان‌های شهر یا آلودگیِ هوا. به‌قولِ دوستِ دیگری: «جمعیت خیلی بیش‌تر از بوی عرق، بوی حماقت می‌دهد.» بوی عرق، متلک، تعرّض و آلتی که موتورسوار (که همیشه مرد است) در خیابان از شلوارش بیرون می‌اندازد، ابژه‌های عینی‌اند؛ چیزی از جنسِ آلودگیِ هوا و دودِ اگزوز. آن‌چه بدتر است، ابژه‌های غیرِ عینی(؟) یا ناملموس است. بوی عرق را می‌شود برطرف کرد؛ خیلی خیلی ساده‌تر از بوی حماقت، بوی وقاحت و بوی بی‌حرمتیِ هر حریمی.
راننده‌ای (زن یا مرد) که روی خطِ عابرِ پیاده می‌ایستد، رانند‌ه‌ای (زن یا مرد) که عابرِ پیاده را نمی‌بیند، راننده‌ای (زن یا مرد) که به‌هرترتیب و میان‌بُری راهِ خودش را در تقاطع‌ها می‌جوید، فقط راننده‌ی متخلف از «قوانینِ راهنمایی و رانندگی» نیست. بدتر، او از آدابِ مدنی تخلف می‌کند. آن که از چراغِ قرمز می‌گذرد، در انتخابات هم تقلّب می‌کند.
درآوردنِ آلت در خیابان و نشان‌دادنش به زن‌های ره‌گذر، به‌خودیِ خود به‌نظرم بیش از آن که عمل یا امری غیراخلاقی باشد، نوعی بیماری‌ست که البته دلایلِ خود را دارد. از آن‌جا که آدمِ چندان «بااخلاقی» نیستم، آن بسیار مردهای موتورسوار را، به‌صِرفِ نشان دادنِ آلت‌شان، سرزنش نمی‌کنم. این داستان وقتی خیلی غم‌انگیز است که فکر می‌کنم این ابرازِ وجودِ عمومی، در غیابِ آزادی و در ممنوعیتِ ابراز وجودهای عمومیِ مدنی اتفاق می‌افتد. به‌نظرم از سرکوبِ تظاهراتِ آرامِ سیاسی در خیابان تا درآوردنِ آلت در خیابان، فاصله‌ی زیادی نیست. البته تفاوت ماهوی‌ست: آن که با موتور پرسه می‌زند در شهر تا آلتش را نشانِ زن‌ها بدهد، به‌احتمالِ قریب‌ به‌یقین در تظاهراتِ سیاسی شرکت نمی‌کند و اصلن از آن بی‌خبر است؛ اما هردو نادیده گرفته و سرکوب شده‌اند(ایم).
مدتی‌ست کم‌تر به خیابان می‌روم. تا می‌شود در خانه می‌مانم. پیاده یا سواره، به شهری که گاهی رمقم را درست-و-حسابی می‌کشد، رغبتی ندارم. (هرچند «شهر» مهم‌ترین موضوعِ من است سال‌هاست.) شهر که فقط کالبد و فضای شهری و نیست. صدای این همه دزدگیر، فقط هشدارِ دزدی نیست. اصلن گویا صدای هیچ دزدگیری در شهرهای ما، دیگر نشانِ دزدی نیست.
باید به روستا «مهاجرت» کنم.
           

اصفهان. مهر 1393