January 30, 2021

 

امروز اتفاقی افتاد که نشان می‌داد با تمامِ ادعا و اعتمادبه‌نفسی که داریم، تا چه حد نقش‌هایی در ما نهادینه است و یک جاهایی که اصلن انتظارش را نداریم مچ‌مان را می‌گیرد. من که در این «چالش» روسیاه درآمدم. حالا شما را هم به این «چالش» فرامی‌خوانم:

امروز داشتم جستارِ «صندلی راننده» را از مجموعه‌ی «دیدار اتفاقی با دوست خیالی» می‌خواندم. مطلب با این جمله شروع می‌شود که «تصمیم گرفتم رانندگی یاد بگیرم. چون می‌خواستم رانندگی یاد بگیرم.» بعد نویسنده کمی از این می‌گوید که چرا تا این سن‌وسالِ میان‌سالی به‌صرافتِ رانندگی و گرفتنِ گواهینامه نیفتاده است. ازجمله دلایلش یکی هم این است که «همسرم [...] که در حومه‌ی مونترآل بزرگ شده و در هجده‌سالگی گواهینامه‌اش را گرفته بود، پشت فرمان می‌نشست. او راننده‌ای بی‌نظیر، حرفه‌ای و مراقب بود که حضورش باعث می‌شد کوچک‌ترین نیازی به یک راننده‌ی دوم در خانواده حس نکنیم.» بعد ادامه می‌دهد که: «من فقط می‌خواستم شوفر جایگزین باشم، یاری کمکی که بتواند صبحی در ماه اوت تا برکه پشت فرمان بنشیند یا شبی در ماه اوت تا سینمای روباز ماشین براند. دلم می‌خواست شب‌ها بتوانم بروم بستنی بگیرم و صبح‌ها نان دارچینی.» چند جمله بعد، از کنار‌دستِ راننده نشستن می‌گوید و می‌نویسد: «[...] وقتی راننده خسته بود بچه‌ها را ساکت می‌کردم، مراقب بودم خروجی را رد نکنیم یا کیسه‌ی شیرینی‌ها را به دست‌های منتظر و دورازچشمِ عقبی‌ها می‌رساندم.»

از همان سطرهای اولِ مطلب به‌فکرم بود که به مریم بگویم که این مطلب را حتمن بخواند و خودش هم درباره‌ی این که با این که گواهی‌نامه دارد رانندگی نمی‌کند و همیشه روی «صندلی سنتی مادر»، یعنی کنار‌دستِ «آقای» راننده نشسته است، بنویسد.

بعد کمی دیگر مطلب را خواندم تا رسیدم به جایی که راوی تصمیم می‌گیرد با پسرش که می‌خواسته به آموزشِ راننده‌گی برود همراه شود و برود در آستانه‌ی میان‌سالی بالاخره گواهی‌نامه‌اش را بگیرد. می‌نویسد: «این‌جا لوک فقط نگاه مات‌ و مبهوتی به من انداخت و پرسید آیا واقعاً به‌نظرم این فکر خوبی است و آیا قبلش با مامان هماهنگ کرده‌ام؟»

با «مامان»؟ شما را نمی‌دانم اما همین‌جا بود که من برای خودم لو رفتم یا به‌عبارتِ دیگر، خودم مچِ خودم را گرفتم. بله؛ حضرتم با آن نقش‌های نهادینه در کنهِ وجودم، تا خواندنِ این جمله در صفحه‌ی سومِ مطلب، به‌صورتِ پیش‌فرض خیال می‌کردم راوی زن است! خنده‌داریش این است که اسمِ نویسنده آدام است و درجاهایی از مطلب تا همین‌جا هم اشاره‌هایی دارد که اگر من کمی باهوش‌تر یا بادقت‌تر بودم باید متوجه می‌شدم که راوی مرد است؛ اما آن پیش‌فرضِ مردانه در منِ مردِ شرقی، همه‌ی این نشانه‌ها را نادیده گرفته بود. خب، آدمی که تا میان‌سالی گواهی‌نامه‌ی راننده‌گی نگرفته و کنار‌دستِ راننده نشسته و بچه‌ها را ساکت کرده است و اگر هم می‌خواهد راننده‌گی کند برای خریدِ نانِ صبحانه یا بستنی‌ست، خب معلوم است که زن است!! از شما چه‌پنهان، همین جمله‌ی «آیا قبلش با مامان هماهنگ کرده‌ام» را هم دوسه‌بار خواندم؛ وگرنه بلافاصله متوجهِ قضیه نشدم.

حالا تازه این همه‌ی قضایا نیست و اگر همسرم بی‌رودربایستی و صریح از این بنویسد که چرا راننده‌گی نمی‌کند، حتمنِ پرده‌های دیگری از منِ مردسالارِ این‌جانب رو خواهد شد. این که چه‌قدر از این پرده‌ها را خودم ملتفت‌ام و چه‌قدرش را نه، به خواندنِ آن مطلب برمی‌گردد. حیف که خیلی مطمئن نیستم اصلن نوشته شود!