May 18, 2017

منِ خصوصیِ من

از فیس‌بوک این روزها گریزانم. چند روزی‌‌ست نرفته‌ام. امروز هم که فراغتی دارم، نمی‌روم. یک روز به انتخابات مانده و می‌دانم آن‌جا چه خبر است. آن هم این انتخاباتی که به‌هردلیلِ واقعی و غیرواقعی (رسانه‌ای)، یک انتخاباتِ «سرنوشت‌ساز» قلمداد شده است. به‌نظرم رای ندادن یا آن‌چنان که مشهور است، «تحریم»، امسال کم‌تر از هر سال اقبال و وفاق دارد و پذیرفتنِ این که در چنین شرایطی باید رای داد، برایم سنگین است.
این روزها درواقع از هر نوع فضای عمومی (مجازی و واقعی) که با موضوعِ انتخابات درآمیخته است، فراری‌ام؛ حتا از فضای عمومیِ شهری؛ حتا در مقام و موقعیتِ تماشاگر. از خودم بارها و بارها پرسیده‌ام چه چیزی باعث می‌شود که من، به‌خصوص این جور مواقع از فضاهای عمومی گریزان باشم؛ گریزی همراه با نوعی واهمه؟
تحلیل این وضعیتِ خود البته کارِ آسانی نیست. علاوه‌بر قدرتِ تحلیل، به مقادیرِ زیادی صداقت و شنیدن و دیدنِ خود نیاز دارد که نمی‌دانم دارم یا نه؟ این جور مواقع که پای تحلیلِ خود درمیان است، طبلِ توجیه هم حسابی کوبان است.
بخشی از این واهمه‌ی من از فضای عمومی در مواقعی که موضوعی عمومی مانندِ انتخابات درمیان است، به‌نظرم به واهمه‌ی انگار ذاتیِ من از هر «عمومی»‌ای برمی‌گردد. درواقع واهمه‌ام از خصلتِ ماهیتن عوامانه‌ی هر «عمومی»‌ای؛ به‌خصوص از نوعِ به‌اصطلاح سیاسی‌اش؛ و به‌خصوص از نوعِ سیاسیِ به‌روزش. این بدبینی به هرچه عمومی‌ست، چیزِ خیلی خوبی نیست؛ متکبرانه است و متفرعن اما هم تا حدی به‌نظرم به آن، به این خصلتِ خودم، واقفم؛ و هم به‌نظرم تا حدی‌اش، به‌خصوص اگر خودآگاه باشد، در مواجهه با هر «عمومی»‌ای ضروری‌ست. اگر خودآگاه نباشد، یعنی اگر ناخودآگاه نسبت به هرچه عمومی‌ست، از ترسِ عوامانه بودن بدبین باشم، روی دیگرِ عوامانه‌گری‌ست؛ یعنی روی دیگرِ آرامش در حضورِ دیگران و دنبالِ جمع رفتن. اما حداقل بارقه‌ای از این بدبینی به‌نظرم برای التفات به «عمومی»ها و تحلیل و تشخیصِ آن از «عوامانه»ها، لازم است.
بخشِ دیگرِ واهمه‌ی من از این نوع فضای عمومی، واهمه از نظرِ مخالف است؛ واهمه‌ای ذاتی که همواره با من است و البته به‌نظرم همه‌ی ما این واهمه‌ی ذاتی را کم‌وبیش داریم. کم‌تر به بحث‌های رودررو، به‌خصوص در فضای عمومی، حاضر می‌شوم و به‌خصوص این‌جور مواقع، نوشتن را به گفت‌وگوی رودررو ترجیح می‌دهم. البته ترجیحِ نوشتن به گفت‌وگوی حضوری یا «مناظره» به‌نظرم موضوعِ مهمی‌ست؛ به‌خصوص در مقولاتِ سیاسیِ روز آن هم مقولاتِ بحرانی که معمولن گفت‌وگو و تعقّلِ تحلیل، با هیجان و عصبیت همراه است. این بیش‌تر درموردِ خودم صادق است که خصلتن نمی‌توانم حتا یک گفت‌وگوی ساده و کوتاهِ غیرسیاسی را، بدونِ هیجان و رگِ گردن‌ بیرون زدن تمام کنم. از این گذشته، واهمه از نظرِ مخالف، یا درواقع واهمه از اشتباه، دست از سرِ من برنمی‌دارد. واهمه از این که این همه سال شرکت نکردن در انتخابات و پافشاری بر «تحریمِ فعال» و حتا صورت‌بندیِ آن، درعمل اشتباه بوده است. البته هنوز به این نتیجه نرسیده‌ام و برخلافِ دوستانِ خیلی «سیاسیِ فعال» که فقط از فعالیتِ سیاسی و مشارکتِ دموکراتیک، رای دادن را بلدند و البته شعارهای دمِ انتخابات را و هر 4 سال یک بار «فعال» می‌شوند، من نه هر چهار سال یک‌‌بار، که همواره دارم از خودم می‌پرسم و گاهی می‌نویسم که آیا این ایده‌ی «تحریمِ فعال»، می‌تواند درست یا حتا عملی باشد یا نه؟ یا آیا این «فعالیت سیاسی»ِ هر چهار سال یک‌بار، یعنی مشارکت در انتخابات، آن هم با این شرایط و استانداردهای انتخاباتی، واقعن مشارکتِ فعال است یا بیش‌تر عوامانه کردنِ انتخابات و دموکراسی‌ست؟ (که البته به‌نظرِ من، هم دموکراسی و هم انتخابات، به‌شدت حاوی خصلت‌های عوامانه، و نه الزامن عمومی، و آماده برای عوامانه شدن و لوث شدن است.) یا جز شرکت در انتخابات و در فاصله‌ی دو انتخابات، چه مجراهای واقعی و عملیِ دیگری در همین مملکت و جامعه‌ی امروزِ ایران، برای مشارکتِ سیاسی/مدنی ممکن و فراهم است؟
 نقلِ امسال نیست؛ از دوره‌های پیش هم، اما این دوره بیش از همیشه، به این نتیجه‌ی عملی رسیده‌ام که در این لحظه‌ یا در این دوره‌، وقتی وفاقِ تحریمِ انتخابات، به‌هردلیل، گویا از همیشه کم‌تر است، رای ندادن کار نمی‌کند. واقعیت این است که این نتیجه، که مرا کم‌تر از پیش در مقابلِ «عموم» (یا عوام؟) قرار می‌دهد، به من نوعی آرامش می‌دهد؛ اما می‌دانم که این آرامش، لعنتی بیش نیست. و هم‌چنان خیال می‌کنم این گفتمانِ تکراری اما انگار (از سرِ فراموشیِ ما) هر بار تازه‌ی «این دوره از همیشه حساس‌تر است و اگر نرویم رای بدهیم و به فلانی هم رای ندهیم، مملکت نابود می‌شود»، حاصلِ نوعی استیصال است که خود نتیجه‌ی مستقیمِ تن دادن به برخی سازوکارهای معیوبی‌ست که این‌جا نمی‌خواهم واردِ آن‌ها شوم. اما سوال این‌جاست که این فضای «عمومی» و به‌نظرِ من درواقع عوامانه که به‌شدت شتاب‌زده و عصبی و سطحی و رسانه‌زده است، چه‌قدر به این استیصال التفات دارد؟ چیزی که باعث می‌شود از این فضای به‌اصطلاح «عمومی» فراری باشم، یکی هم این است که خیال می‌کنم اکثرِ قریب‌به‌اتفاقِ آحادِ این فضا، به استیصالِ وضعیتِ خود واقف نیست. برای کسی تکلیف روشن نمی‌کنم (چنان که رای ندادن را در این وضعیتِ به‌خصوص فقط برای شخصِ خودم تجویز می‌کنم)، اما من اگر جای دوستان بودم دماغم را می‌گرفتم و می‌رفتم رای می‌دادم تا بوی گندش نکشدم. اقلن می‌گفتم حواسم هست که چه‌قدر ناگزیر و مستاصلم (این را محمدرضا نیکفر 8 سال پیش نوشت جایی) و به دیگران هم می‌گفتم که حواسشان باشد که چند دوره است تمامِ «فعالیتِ سیاسی» و «مشارکتِ دموکراتیک»مان به انتخاب از میانِ انتخاب‌های «دیگران» محدود شده است و یک نفر هم از حقوقِ آن‌ها که از صافیِ نظارتِ استصوابی نگذشته‌اند، سخنی به‌میان نمی‌آورد؛ و ...
فردا جمعه است و روزِ انتخابات. از همسرم می‌خواهم که برود رای بدهد (چون به‌نظرم مردد است) و چه برود چه نرود، می‌روم توی حیاط؛ شیرِ آب را کمی باز می‌کنم تا نرم‌نرمک مثل فواره‌ای نازک توی حوض بریزد؛ در صدای آب می‌نشینم روی صندلی زیرِ سایه‌ی مو و کتاب می‌خوانم و تا شب نشود، پایم را از این خانه بیرون نمی‌گذارم.
 28 اردی‌بهشت 96


May 08, 2017

می‌گویند این دردِ شانه‌ی من که از آن (به‌قولِ پلیس‌ها) «واژگونی» مانده، برای همیشه می‌ماند؛ و این خیلی خوب است. این دردِ خفیف؛ مثل یک تنبیه یا گوش‌مالیِ ملایم و مدام و «اصیل»؛ دیگر برای همیشه با من است؛ و این خیلی خوب است. روی شانه‌ی چپم نمی‌توانم دیگر بخوابم؛ یعنی در این پوزیشنِ محبوبِ وقتِ خواب که شانه‌ی چپم را هُل می‌دادم زیر بالش تا بالش از شانه‌ام بالاتر بیاید کمی و سرم روی بالش قرار و آرام بگیرد. کم‌کم می‌توانم، البته نه‌چندان راحت، روی شانه‌ی چپم بچرخم؛ اما شانه‌ام، شانه‌ی چپم را نمی‌توانم زیر بالش هل بدهم. دردش بیش از آن است که راحت بخوابم. و این خیلی خوب است.

می‌گویند این درد از آن دردهاست که خوب نمی‌شود دیگر. دیگر برای همیشه با من است. و این خیلی خوب است.