July 31, 2004

گاهي هيچ چيز به هيجان لحظه اي نيست كه چاقو به دست مي گيريم تا هنوانه اي را كه تازه خريده ايم پاره كنيم و ببينيم شيرين و قرمز است يا نه؟

July 30, 2004


 Posted by Hello

 Posted by Hello
اين متن (با كمي تغيير) توضيح طرحي ست كه براي مسابقه ي طراحي كوشك جهاني فرستادم و به رتبه ي ارزشمند هيچم نايل شد

تمدن ها در كنار رودخانه ها شكل گرفتند و در سراسر زمين جاري شدند آن چنان كه رودها جاري بودند
اكنون رودخانه ها همچنان جاري اند و جريان ارتباطات الكترونيك، استعاره اي از جريان رودخانه هاست
كوشك جهاني، فضايي مجازي ست
مفاهيم و پديده هاي جهاني، تكثري را درخود نهفته دارند. جهان فضايي ست با بي شمار مركز. هر نقطه در فضاي جهان، خود نقطه ثقلي ست؛ مركزي كه جهان را پيرامون خود شكل مي دهد
كوشك جهاني، مجاز اين مركزيت است كه در حركتي چرخشي و گريز از مركز، به اجزاي خود تجزيه شده است: اجزايي كه هريك در نقطه اي از كره ي زمين، در كنار رودخانه هايي كه خاستگاه تمدن و فرهنگ بوده، افتاده يا پرتاب شده است
هر كوشك (جزيي از مفهوم مثالي كوشك جهاني)، وجهي از وجوه چهارگانه ي كوشك سنتي را دربر دارد كه عبارت است از ديواري بلند كه در معماري سازه ي بنا، نقشي مهم برعهده خواهد داشت. اين ديوار بلند و ساختار كلي بنا، وجه اشتراك اين كوشك هاست. هر كوشك اما، بسته به اقليمي منطقه ي خود، معماري خاصي دارد.
هرديوار، نشانه اي از هر كوشك است كه در خاطره ي انسان ها مي ماند، با خاطره ي كوشك ديگر تركيب مي شود و كوشك جهاني در خاطره ها تحقق مي يابد

July 24, 2004


 Posted by Hello
اين يك آزمايش است براي گذاشتن تصوير در اين صفحه. و اين تصوير كه مي بينيد (مي بينيد؟!) طرح كانسپچوال نماي يك خانه است كه مثل بسياااااااااااار طرح هاي ديگر بنده خدا مي داند اجرا مي شود يا نه.

اول كافه ها و رستوران ها. دوم لباس فروشي ها. سوم كتاب فروشي ها. در نگاه گذراي مسافري كه به پاريس آمده است، مغازه ها اين چنين رخ مي نمايند. تمام كتاب فروشي هاي پاريس به يك طرف، دكه هاي كوچك كنار بلوار سن ميشل، مشرف به رودخانه هم به يك طرف. دكه هاي كوچك فلزي سبز لجني رنگ قديمي كه مثل گنجينه هايي از كتاب هاي عمدتا دست دوم، در كناره ي پياده رو رديف شده اند. صاحبان آن ها شب ها در اين قوطي ها را مي بندند و صبح ها و بخصوص عصر ها آن ها را براي رهگذران كتاب خوان مي گشايند؛ عصرها در نور كج آفتابي كه كم كم پشت محله ي سن ميشل غروب مي كند
در يكي از پرسه زني هايم در آن شهر، به سراغ اين دكه ها رفتم. اين بار هم عصري بود. هوا ابر و آسمان بود با باد ملايمي كه تن پوشي كمي ضخيم تر را مي طلبيد. هرچند پري روهاي فرانسوي يا از هركجا كه بودند، تن پوش هايي بس نازك به تن داشتند و خنكي هواي پيش از باران را به راحتي تاب مي آوردند. باري. در اين دكه ها تقريبا هيچ اثري از كتاب هاي انگليسي نبود و كار من، علاوه بر حضور در آن فضاي خوب، فقط اين بود كه اسم هاي آشنا را جست و جو كنم: اسم نفرات و اسم كتاب ها. و البته به دنبال كتاب شعري از شاعري آشنا مي گشتم تا براي دوستي هديه ببرم. آراگون يكي از آن نفرات آشنا بود. كتاب شعري از آراگون بود (كه البته نمي دانم اسم كتاب به فارسي چه مي شد! پرسيدم و يادم رفت!). در گوشه ي سمت چپ بالاي اولين صفحه، نام كسي و تاريخ سال 1964 با خودكار سياه نوشته شده بود و يادداشت هايي ريز، با همان خودكار سياه در جاي جاي كتاب و در حاشيه ي شعرها. همين كافي بود تا كتاب را بخرم. جنبش دانشجويي فرانسه. اين شخص كه بود؟ حالا كجا بود؟ اصلا بود هنوز؟ كتاب را خريدم و تا پشت آن را بنويسم به كافه اي از بي شمار كافه هاي آن حدود رفتم. روي صندلي اي زير چتري كنار پياده رو، نشسته و ننشسته باران شروع شد. نشستم. به دخترك عينكي گارسون، ليواني شراب سرخ سفارش دادم و شروع كردم به نوشتن پشت كتاب. باران بالاي سرم مي باريد. يكي دو قطره اي هم چكيد روي صفحه اي كه مي نوشتم و رمانتيك آن عصر را كامل كرد! دخترك شراب را كه آورد، نوشتن من تمام شده بود. فراغتي بود تا شراب را كنار باران و در صداي نواهاي گيتارنوازي كه چند قدم آن طرف تر، كنار پياده رو مي نواخت، مزمزه كنم

July 16, 2004

چند ماه پيش، خرداد بود يا اردي بهشت، براي شركت در سميناري رفته بوديم مشهد. آخرهاي شب، سمينار كه تمام شد، بچه ها پيش نهاد كردند برويم حرم از جمله به خاطر ديدن چراغ هايي كه به تازگي در صحن حرم برپا شده بود. من خيال زيارت نداشتم اما براي ديدن چراغ ها و همراهي دوستان در آن هواي سرخوش آخر شب بهاري رفتم. مدتي را پاي چراغ ها به گفت و گو گذرانديم تا اين كه دوستان خواستند به زيارت حرم بروند. من گفتم در صحن مي مانم تا برگردند. رفتند. من تنها شدم در آن صحن وسيع و در آن هواي خوش. كم كم احساسي عجيب مرا فراگرفت. به شدت و به شكل بي سابقه اي احساس مي كردم مامان جايي در آن حدود حضور دارند. اين خيال مرا لحظه اي رها نمي كرد. احساس مي كردم گوشه اي نشسته اند و به من نگاه مي كنند و البته چه بسا با اندكي دلخوري كه من چرا به زيارت نرفته ام. بچه ها برگشتند. سخت ترين لحظه هنگامي بود كه مي خواستيم برگرديم. آرام آرام از صحن بيرون مي رفتيم و دور مي شديم و من هرچند لحظه رو برمي گرداندم تا هم اشك هاي لعنتي عنان گسيخته را از بقيه پنهان كنم و هم به صحن نگاه كنم. شايد دل مامان به رحم بيايد و دستي برايم تكان دهند. سخت تراز همه اين بود كه احساس مي كردم با چشم بدرقه ام مي كند، چشمي از گوشه اي كه مي گويد: آرش! نرو! كمي ديگر بمان. سوار ماشين كه شديم، راننده مسيري را درپيش گرفت كه مي توانستم چند ثانيه اي همچنان صحن را ببينم. درست مثل خداحافظي با كسي كه به بدرقه مان آمده هنگامي كه به سفري طولاني و دور مي رويم.
همان شب متوجه شديم كه من كامپيوتر لپ تاپ را در رستوران جا گذاشته ام كه گم شد كه شد و فردا روز بسيار سختي را گذراندم.

July 10, 2004

جمعه 19 تير 83
خانه ي خودم را خيلي دوست دارم. جاي امن دنج آرامي ست. موبايل هم به سختي خط مي دهد. ظهر مهمان بوديم. عصر كه برمي گشتم، پسرعمويم پرسيد "كجا مي خواهي بروي برسانمت؟" گفتم "تو مسير خودت را برو. من هنوز نمي دانم كجا مي خواهم بروم." و از اين جمله بوي خوش سبك بالي را احساس كردم. جايي در خيابان مير پياده شدم و از كنار رودخانه، در پياده روهايي كه مردم كم تر تردد مي كنند، قدم زدم تا چهارراه آبشار و از آن جا تا چهارراه آپادانا. در راه زنگ زدم به ... تا به صرف آبجو و سيب زميني سرخ كرده دعوتش كنم. نبود. آمدم خانه ي خودم. انگار هيچ كس نيست. ساكت ساكت است. لباس هايم را درآوردم. فقط با يك شرت زير و يك بلوز. چه حس خوبي دارد. باب مارلي را گذاشتم، كمي گردگيري كردم، كاسه اي آلبالو شستم، از يخدان يخچال قوطي آبجويي برداشتم، يك ليوان، يك نخ سيگار، كتاب "عقايد يك دلقك" و شمعي كه در كنار اين پنجره، در تاريك روشن اين دم دم غروب مي سوزد. سيگارم را با شعله ي شمع روشن مي كنم. (مطلقا علاقه اي به "شمع و گل و پروانه" ندارم.) آبجو از بس خنك است بدنه ي ليوان عرق كرده است. تنها ياد مادرم دلم را مي فشارد و بس.

July 08, 2004

پاريس، كوچه هاي محله

پشت اين پنجره ها
چه پرده هايي لرزان
چه ملافه هايي چروكيده
چه اشك ها و
چه بوسه هايي در تاريك روشن آينه ها

اصفهان. تير 83

شما و من و نه آن ديگران كه مي سازند دشنه براي جگرشان، زندان براي پيكرشان، رشته براي گردنشان، به ياد بياريم 18 تير
اين پيامي ست كه ديشب (17 تير) روي موبايل، از شماره اي ناشناس دريافتم

July 05, 2004

حالا كه خودم حرف تازه اي ندارم به حرف هاي تازه ي ديگران ارجاع مي دهم: روايت هاي مهاجرت را بخوانيد