July 10, 2004

جمعه 19 تير 83
خانه ي خودم را خيلي دوست دارم. جاي امن دنج آرامي ست. موبايل هم به سختي خط مي دهد. ظهر مهمان بوديم. عصر كه برمي گشتم، پسرعمويم پرسيد "كجا مي خواهي بروي برسانمت؟" گفتم "تو مسير خودت را برو. من هنوز نمي دانم كجا مي خواهم بروم." و از اين جمله بوي خوش سبك بالي را احساس كردم. جايي در خيابان مير پياده شدم و از كنار رودخانه، در پياده روهايي كه مردم كم تر تردد مي كنند، قدم زدم تا چهارراه آبشار و از آن جا تا چهارراه آپادانا. در راه زنگ زدم به ... تا به صرف آبجو و سيب زميني سرخ كرده دعوتش كنم. نبود. آمدم خانه ي خودم. انگار هيچ كس نيست. ساكت ساكت است. لباس هايم را درآوردم. فقط با يك شرت زير و يك بلوز. چه حس خوبي دارد. باب مارلي را گذاشتم، كمي گردگيري كردم، كاسه اي آلبالو شستم، از يخدان يخچال قوطي آبجويي برداشتم، يك ليوان، يك نخ سيگار، كتاب "عقايد يك دلقك" و شمعي كه در كنار اين پنجره، در تاريك روشن اين دم دم غروب مي سوزد. سيگارم را با شعله ي شمع روشن مي كنم. (مطلقا علاقه اي به "شمع و گل و پروانه" ندارم.) آبجو از بس خنك است بدنه ي ليوان عرق كرده است. تنها ياد مادرم دلم را مي فشارد و بس.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home