اول كافه ها و رستوران ها. دوم لباس فروشي ها. سوم كتاب فروشي ها. در نگاه گذراي مسافري كه به پاريس آمده است، مغازه ها اين چنين رخ مي نمايند. تمام كتاب فروشي هاي پاريس به يك طرف، دكه هاي كوچك كنار بلوار سن ميشل، مشرف به رودخانه هم به يك طرف. دكه هاي كوچك فلزي سبز لجني رنگ قديمي كه مثل گنجينه هايي از كتاب هاي عمدتا دست دوم، در كناره ي پياده رو رديف شده اند. صاحبان آن ها شب ها در اين قوطي ها را مي بندند و صبح ها و بخصوص عصر ها آن ها را براي رهگذران كتاب خوان مي گشايند؛ عصرها در نور كج آفتابي كه كم كم پشت محله ي سن ميشل غروب مي كند
در يكي از پرسه زني هايم در آن شهر، به سراغ اين دكه ها رفتم. اين بار هم عصري بود. هوا ابر و آسمان بود با باد ملايمي كه تن پوشي كمي ضخيم تر را مي طلبيد. هرچند پري روهاي فرانسوي يا از هركجا كه بودند، تن پوش هايي بس نازك به تن داشتند و خنكي هواي پيش از باران را به راحتي تاب مي آوردند. باري. در اين دكه ها تقريبا هيچ اثري از كتاب هاي انگليسي نبود و كار من، علاوه بر حضور در آن فضاي خوب، فقط اين بود كه اسم هاي آشنا را جست و جو كنم: اسم نفرات و اسم كتاب ها. و البته به دنبال كتاب شعري از شاعري آشنا مي گشتم تا براي دوستي هديه ببرم. آراگون يكي از آن نفرات آشنا بود. كتاب شعري از آراگون بود (كه البته نمي دانم اسم كتاب به فارسي چه مي شد! پرسيدم و يادم رفت!). در گوشه ي سمت چپ بالاي اولين صفحه، نام كسي و تاريخ سال 1964 با خودكار سياه نوشته شده بود و يادداشت هايي ريز، با همان خودكار سياه در جاي جاي كتاب و در حاشيه ي شعرها. همين كافي بود تا كتاب را بخرم. جنبش دانشجويي فرانسه. اين شخص كه بود؟ حالا كجا بود؟ اصلا بود هنوز؟ كتاب را خريدم و تا پشت آن را بنويسم به كافه اي از بي شمار كافه هاي آن حدود رفتم. روي صندلي اي زير چتري كنار پياده رو، نشسته و ننشسته باران شروع شد. نشستم. به دخترك عينكي گارسون، ليواني شراب سرخ سفارش دادم و شروع كردم به نوشتن پشت كتاب. باران بالاي سرم مي باريد. يكي دو قطره اي هم چكيد روي صفحه اي كه مي نوشتم و رمانتيك آن عصر را كامل كرد! دخترك شراب را كه آورد، نوشتن من تمام شده بود. فراغتي بود تا شراب را كنار باران و در صداي نواهاي گيتارنوازي كه چند قدم آن طرف تر، كنار پياده رو مي نواخت، مزمزه كنم
در يكي از پرسه زني هايم در آن شهر، به سراغ اين دكه ها رفتم. اين بار هم عصري بود. هوا ابر و آسمان بود با باد ملايمي كه تن پوشي كمي ضخيم تر را مي طلبيد. هرچند پري روهاي فرانسوي يا از هركجا كه بودند، تن پوش هايي بس نازك به تن داشتند و خنكي هواي پيش از باران را به راحتي تاب مي آوردند. باري. در اين دكه ها تقريبا هيچ اثري از كتاب هاي انگليسي نبود و كار من، علاوه بر حضور در آن فضاي خوب، فقط اين بود كه اسم هاي آشنا را جست و جو كنم: اسم نفرات و اسم كتاب ها. و البته به دنبال كتاب شعري از شاعري آشنا مي گشتم تا براي دوستي هديه ببرم. آراگون يكي از آن نفرات آشنا بود. كتاب شعري از آراگون بود (كه البته نمي دانم اسم كتاب به فارسي چه مي شد! پرسيدم و يادم رفت!). در گوشه ي سمت چپ بالاي اولين صفحه، نام كسي و تاريخ سال 1964 با خودكار سياه نوشته شده بود و يادداشت هايي ريز، با همان خودكار سياه در جاي جاي كتاب و در حاشيه ي شعرها. همين كافي بود تا كتاب را بخرم. جنبش دانشجويي فرانسه. اين شخص كه بود؟ حالا كجا بود؟ اصلا بود هنوز؟ كتاب را خريدم و تا پشت آن را بنويسم به كافه اي از بي شمار كافه هاي آن حدود رفتم. روي صندلي اي زير چتري كنار پياده رو، نشسته و ننشسته باران شروع شد. نشستم. به دخترك عينكي گارسون، ليواني شراب سرخ سفارش دادم و شروع كردم به نوشتن پشت كتاب. باران بالاي سرم مي باريد. يكي دو قطره اي هم چكيد روي صفحه اي كه مي نوشتم و رمانتيك آن عصر را كامل كرد! دخترك شراب را كه آورد، نوشتن من تمام شده بود. فراغتي بود تا شراب را كنار باران و در صداي نواهاي گيتارنوازي كه چند قدم آن طرف تر، كنار پياده رو مي نواخت، مزمزه كنم
0 Comments:
Post a Comment
<< Home