December 16, 2004

گم شده ها و یافته ها

در مورد مجله یافته ها
Found Magazine
نهال نفیسی

روزی شنیدم که چند تن از دوستان دوستی قرار است در باری در نزدیکی خانه مان در هیوستون (تگزاس) یک "شوی یافته ها" داشته باشند که نفهمیدم چیست ولی گفتم میروم که ببینم. دو سه تا جوان بودند از میشیگان که با یک مشت اشیا و یادداشت ها و عکس های پیدا شده در کوچه و خیابان، دور آمریکا را سفر میکردند و به مخاطبین کنجکاوی که مثل من در کافه یا بار یا کتاب فروشی محل جمع شده بودند نشانشان میدادند. توضیح چندانی راجع به انگیزه و فلسفه و معنا و مفهوم و معیار ها و ضوابط این "شو" در کار نبود. با این همه، خود این یافته ها جذابیتی بی چون و چرا داشتند و بی آنکه بدانی چرا درگیرشان میشدی: یک برگه امتحان ریاضی توی پیاده رو پیدا شده بود که هیچکدام از سوالهایش جوابی نداشتند جز یکی دو سطر شعر که این بچه راجع به درس نخواندن و ندانستنش نوشته بود و این شعرها انقدر عالی و بامزه بودند که آدم عاشق این بچه میشد و فکر میکرد کاش میشد پیداش کرد و بهش یک بورس برای تحصیل ادبیات داد به جای صفر کله گنده ای که از معلم ریاضی گرفته بود. یک لیست خرید هم پیدا شده بود که این مفاد را داشت: "شمع با بوی رز و بابونه، یک بطری شامپاین، کرم مخصوص ماساژ، و بیسکوئیت و پنیر" و آدم وسوسه میشد صحنه را مجسم کند و از خودش بپرسد آیا طرف کی را دعوت کرده بوده و آیا همه چیز به خوبی برگزار شده یا نه. یک نامه بالابلند از پسری (یا دختری؟) به پدرش پیدا شده بود و آدم با وجود اینکه نه این طرف را میشناخت نه پدرش را نه میدانست که نامه کی، کجا و چرا نوشته شده، نمیدانم چرا فکر میکرد یک جورهایی، تا یک جاهایی، حرف دل خودش را نوشته. یک یادداشت پر از فحش های عصبانی پیدا شده بود و یک فلامینگوی پلاستیکی توی یک توالت عمومی که اصلا نمیدانستی چطور تعبیرش کنی یا به کی نسبتش بدهی.

this is the most depressing shopping list i've ever seen. i found it outside in the Fred Meyer parking lot. i hope he's okay.
خلاصه همین جورها، بین سطور یک غریبه که غریبانه کنار خیابان افتاده بودند و به دلیلی غریب به دل مینشستند و اشیا و یادداشت هایی که بی معنی و بی جا مینمودند، دو ساعت گذشت. ما نپرسیدیم حالا فلسفه این کار چیست و کسی هم نگفت چرا. ولی "شو" که تمام شد همه انگار هم را میشناختند یا به هم احساس نزدیکی میکردند ، شاید چون همه به طرز اسرار آمیزی در رازهای از دست داده یا از یاد رفته یا بر باد داده یا نادیده انگاشته آدم های ناشناخته و ندیده دیگری شریک شده بودند و آدم شاید حس میکرد که دنیای آدم های دیگر آنقدر ها هم ناشناخته نیست، حتی اگر خودشان را شخصا نمیشناسی یا حتی هیچوقت ندیده ای. یا شاید همه خود را شریک جرم میدیدیم، انگار همه دفتر خاطرات یا نامه های عاشفانه کسی را یواشکی خوانده بودیم، یا به هر حال دریچه ای به لحظه ای از زندگی ای باز شده بود که هیچوقت بخشی از زندگی مان نبوده و، اگر نه به خاطر یک اتفاق (گم کردن و پیدا کردن)، هیچوقت هم نمیبود. بعد از آنشب من به این فکر کردم که چقدر این تجربه به تجربه خواندن ادبیات شباهت داشت برایم، این دریچه ای که به زندگی و افکار و احساسات دیگری باز میشود، این کشف که دیگری در عین همه بی ربطی اش به تو و زندگی تو چقدر قابل درک و نزدیک میتواند باشد، حتی این تجربه که بعضی چیزها ، بعضی تصویرها و کلمه ها یکدفعه انقدر تکانت میدهند و در گیرت میکنند بدون اینکه حتی کاملا بفهمیشان، با وجود اینکه ممکن است هیچوقت هم کاملا یا واقعا نفهمیشان. تفاوت این بود که این ها نه حاصل نبوغ و زحمت نویسنده ای، که صرفا یادداشت ها و اشیا روزمره ای بودند که خدا میداند چطور سر از سر راه ما در آورده بودند: کسی دورشان انداخته بود؟ کسی گمشان کرده بود؟ باد برده بودشان یا کسی مخصوصا برای منظوری که نمیدانیم یا فکر میکنیم میدانیم آنجا گذاشته بودشان؟ بعد فکر کردم این هم شعر زندگی روزمره است، شعر لیست های خرید و برگه های امتحان و حیوانات پلاستیکی و عکس های سیاه شده و نامه های فرستاده نشده که در یک زمان و مکان خاص کاملا عادی اند و در زمان و مکانی دیگر عمیقا جادویی. بعد فکر کردم که فرآیند ساختن شعر هم یک جورهایی مثل فرآیند "یافتن" است: شاید تو هیچ چیز تازه ای نمیسازی، فقط یک ربط تازه، یک شکل تازه، یک جای تازه، یک معنای تازه برای همان روزمره ها پیدا میکنی، بعد آشغال هنر میشود و آن ذره ساکت کسل کننده یکدفعه چیزی راجع به زندگیت، راجع به زندگی، میگوید که خودت هم میمانی این از کجا آمد. به هر حال، من شاید طبق عادت زیادی فکر کردم و زیادی به دنبال توضیح معنا و مفهوم "شوی یافته ها" بودم، شاید باید به همان جذبه و حیرت غیر قابل توصیف بسنده کرد. همان که وقتی هفت هشت سالم بود باعث میشد هر روز با یک پاره سنگ، یک پوسته شکلات، با یک حیوان پلاستیکی جویده شده از مدرسه به خانه بیایم وبهانه کنم که "آخه باهام حرف زد. نگام کرد. گفت ببرم خونه." بعد هم باعث میشد دلبسته شان شوم و سال به سال موقع خانه تکانی، گردگیری و مرتبشان کنم و بگذارمشان سر جا، یعنی جایی که من برایشان در خانه خودمان پیدا کرده بودم: "گفت نگرم دار، نندازم دور." من که هیچوقت دلم نیامد از یافته هایم که هیچ، از بسیاری از لیست های خرید و نامه های نفرستاده و پوست های شکلات و برگه های امتحانی خودم دل بکنم و بگذارم آنها هم بروند دنبال زندگی و ماجراهای خودشان. هنوز دهها کشو و جعبه و قفسه در همه خانه هایی که درشان زندگی کرده و ترکشان کرده ام، در اصفهان و تهران و هیوستون، تبدیل به خانه دائمی این اشیا و یادداشت ها شده اند. حالا دارم از خودم میپرسم نکند این خانه بیشتر مثل زندان یا گور شده باشد برای این بیچاره ها که در اثر دلبستگی های غیر قابل توضیح من از فرصت گم شد ن، ودر نتیجه لذت یافته شدن، محروم شده اند. به هر حال، آن دو سه تا جوان میشیگانی هم الان از "یافته ها" یک بیزنسی به قول فرنگی ها درست کرده اند و سالی دو سه تا مجله بیرون میدهند و یک کتاب گنده چاپ کرده اند و سی دی از نوارهای پیدا شده درست کرده اند و در روزنامه های مطرح دنیا راجع بهشان نوشته شده و تیشرت و عکس برگردان خودشان را هم میفروشند و روی وبسایتشان میتوانی همه محصولاتشان را سفارش بدهی و برایت به استرالیا و ژاپن هم چیز میفرستند! به هر حال من خیلی هم خوشحال نیستم از اینکه هیچ چیز در این مملکت نمیتواند خلوت و غربت خودش را از دست تبدیل شدن به یک "بیزنس" و "شو" حفظ کند، حتی یک کاغذ پاره کنار خیابان!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home