«پس از روزها در دل کویر، روزی ناگهان در قلب ظهر زمانی که آفتاب داغ قائم بالای سر ما ایستاده بود، از افق خاک گرفتهی زمین، منارههای آبی رنگ بهسان شعلههای زبرجد پدیدار شدند و در چشم ما نشستند و ما با فریادهای شادی به شهر فرود آمدیم، ولی آنجا شهری نیافتیم. تنها محلهای بود که پس از محلهای میآمد و امید ما برای یافتن شهر در دل این محلهها کاری عبث بود. ما در دالان پیچاپیچی گرفتار آمده بودیم که دو برابرِ مسکو گستردگی داشت. کوچهها به هم ختم میشدند و میادین نیز به ما راهی نشان نمیدادند.
درک زمان را فراموش کرده بودیم. شهر با وسعت بخشیدن به خویش در برابر ما مقاومت میکرد و ما نیز هرروز بیشتر خود را در وادی غرایب احساس میکردیم. اینکه چگونه از این شهر بازگشتیم، هیچ نمیدانم. تنها میدانم که ما پریشان و ترسیده، بدون آنکه بدانیم که آیا اصفهان واقعیت داشت یا ساحری آن را در قلب کویر بر ما آشکار و سپس پنهان کرده بود، دوباره به سوی کویر پرتاب شدیم.»
از مطلب «سفر به اصفهان» آندره مالرو/ ماهنامهی کلک/ شماره 5. نقل از: آرش بصیری/ سیب و میدان عتیق/ ماهنامهی دانش نما/ شماره 194-195. تیر و مرداد 90
0 Comments:
Post a Comment
<< Home