July 16, 2023

 

گزارشِ دانای کلِ محدود به ذهنِ آقای عبارت

(ورسیون 2)

آرش اخوت

 

به‌نظر می‌رسد که آقای عبارت خودآگاهی‌اش را از دست داده است. به‌قولِ آن عبارتِ دوستِ شاعرش: «عینن مانندِ گربه»، وی نیز گویا نوعی زیستِ حیوانی یا عمدتن جسمانی یا (با آن عبارتِ محترمانه‌ای که اصولن برای این موارد به‌کار می‌برند) زیستی گیاهی را آغاز کرده است. «آغاز» که نمی‌شود اطلاق کرد زیرا مشخص نیست از کِی یا اصلن از زمانِ مشخصی چنین زیستی را «آغاز» کرده باشد. قدرمسلم وی به‌تدریج به چنین شکلِ زیستنی دچار یا وارد شده است. مشاهدات و دانسته‌های نوعی راویِ دانای کلِ محدود (احتمالن محدود به خودآگاهِ آقای عبارت) هم حتا نمی‌داند و نمی‌تواند به‌اطمینان بگوید که آقای عبارت در دورانِ سلامتیِ خودآگاهی‌اش آیا متوجهِ این سیرِ تدریجیِ ورودِ بی‌بازگشت به ورطه‌ی ناخودآگاه بوده است یا خیر. فقط می‌توان با اتکا به آن خودآگاهِ عمیق وُ هوشیار وُ همیشه حی‌ّ‌وحاضری که از آقای عبارت سراغ می‌شود، تصور کرد که وی به‌احتمالِ زیاد از این تغییر وُ تبدیل، کم‌وبیش بااطلاع بوده یا حداقل از آن بویی برده است. وقت‌هایی که می‌نشست در آفتابِ پاییزی و مدت‌ها، بل‌که ساعت‌ها همان‌طور که کمر خمیده سر پایین داشت و در خودش فرورفته و به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود، یحتمل چیزی در اعماقِ خودآگاهش به او هجومِ فراگیری و تاریکیِ ناخودآگاهی را هشدار می‌داده است. تاریکی؟ هشدار؟ چه کسی می‌داند جز خودِ آقای عبارت (هرچند خودِ او هم دیگر نمی‌داند) که چه‌بسا ورطه‌ای که او به آن درمی‌غلتیده است، مثلِ سپیدیِ سپیده‌ در حاشیه‌ی تاریکیِ شب بوده و اتفاقن طلوعِ زندگی‌ای «عینن مانند گربه» را، نه هشدار، که به وی بشارت می‌داده است؛ وگرنه چه می‌توانست باشد که او را آن‌همه ساعت در یک حالتِ ثابت، بی‌آن‌که لحظه‌ای چرت بزند، همان‌طور سر وُ کمر خمیده در خود فرو بَرَد؟ می‌شد البته در همان دوره‌های اواخرِ خودآگاهی، در آن لحظاتِ در خود فرورفته‌گی‌ها در آفتابِ پاییزی، از او پرسید مثلن که جنابِ آقای عبارت، این‌همه وقت در چه فکرید؟ اما دانای کلِ محدود و نامحدود به ذهنِ آن روزهای آقای عبارت می‌داند که او بی‌شک لحظه‌ای سرش را بالا می‌آورْد و بی‌آن‌که به مخاطب نگاه کند، یک کلمه فقط می‌گفت: «نمی‌دانم.» نمی‌دانم؟ اما دانای کل نمی‌داند که این «نمی‌دانم» آیا برای از سرْ بازکردنِ فضولِ مزاحم است یا آقای عبارت واقعن نمی‌داند به چه فکر می‌کند. اگر چنین، یعنی این دومی، باشد درواقع آقای عبارت در این ساعاتِ متمادی، در جوهرِ سیاهِ ناخودآگاهی غوطه‌ور بوده است؛ عینن مثلِ انسانِ نخستین یا مثلِ کودکی که در آینه‌ی آبگیری تاریک، خود را تماشا کند. (یا شاید «عینن مانندِ گربه» در چمن‌زارِ آفتابیِ بی‌خبری‌اش گوشه‌ای لم داده است.)

شواهدِ امر حاکی از آن است که دانای کل مکررن و مُصرّانه از آقای عبارت خواسته است که به‌سیاقِ اول‌شخص، ملاحظاتی در بابِ خودش، دربابِ «من»، تقریر کند. باوجودِ این، دانای کل اذعان دارد که آقای عبارت که سال‌های سال، در دورانِ پربارِ خودآگاهی‌اش همواره از «من» و منِ خودش بسی دادِ سخن داده بود، در دوره‌های آغازِ ناخودآگاهی‌اش، در پاسخِ چنین درخواستی، چیزهای نامنسجم وُ گاه حتا نامفهومی را از «خود» به‌هم بافته و با آهنگی کند وُ شکسته وُ کسالت‌بار، با مکث‌های طولانی، قصه‌هایی درباره‌ی خود یا منسوب به خود را به دانای کل ارایه داده و هرچه گذشته، و هرچه در آن جوهرِ سیاهِ ناخودآگاهی فروتر رفته، مکث‌های میانِ جملاتش و نامفهومی وُ بی‌ربطیِ سخنانش، بیش‌تر وُ بیش‌تر شده است؛ تا جایی که بالاخره به‌جای هر سخنی، به آن کلمه‌ی جادوییِ «نمی‌دانم» اکتفا کرده است؛ و چنان‌چه دانای کل به سوال‌های خود اصرار می‌کرده است، آقای عبارت سکوت را، گاهی همراهِ تکان‌دادنِ سر به چپ‌وراست، حتا به‌جای همان یک‌کلمه‌ی «نمی‌دانم»، اختیار می‌نموده است. شاید این تنها چیزی‌ست که او در این اواخر می‌داند: نمی‌داند؛ تا کم‌کم همین را هم نداند. و چه غمگین می‌شود دانای کل وقتی به‌یاد می‌آورَد مَن‌مَن‌کردن‌های آقای عبارت را در آن دورانِ طولانی وُ طلاییِ هوشیاری وُ تیزهوشی‌اش و این که چه‌طور چنین اول‌شخصِ بااعتماد به‌نفسی که من‌اش همیشه طنینِ فراگیر و کَرکننده‌ای داشت، اکنون آن «منِ» خود را گم کرده و در غیابِ «من»، چنین سرگشته و افسرده است.

حالا، هزار سال پس از مرگِ همسرش، در یکی از آن عصرهای بسیار بسیار دل‌گیرِ خانه‌ی بزرگ وُ ساکتش، آقای عبارت کنارِ پنجره نشسته است اما به‌جای آن که به نارنجِ تنومندِ مملو از گوی‌های درشتِ نارنجی یا به بوته‌ی بزرگ وُ غرقِ گُلِ گل‌ِ یخ (که خودش آن را از سایه‌ی بلندِ ساختمانی نوساز نجات داده است) یا به درختِ خرمالوی پر ازمیوه نگاه کند، به‌جای آن که مثلِ آن روزها در این لحظات به بازیِ آفتابِ بعد از باران در میانِ شاخه‌های بی‌برگ نگاه کند، به‌جای آن که با لبخندِ رضایت وُ لذتی، بازیِ بچه‌گربه‌ها را در اطرافِ مادرِ لمیده پای سنگِ حوضِ خالی تماشا کند، همان‌طور که احتمالن به صدای بَق‌بَقوی بسیار بسیار غم‌گینِ کبوترها گوش می‌دهد، نشسته بر لبه‌ی مبلِ کنارِ پنجره، سرخمیده به گلِ قالی خیره است و هرازگاهی پشتِ گوش‌های بزرگش را انگشت می‌کشد یا سرش را می‌خارانَد. پشتِ سرش کتابخانه‌ی بزرگش را موریانه‌ها به‌تدریج اما به‌اصرار و به‌سرعت، می‌خورند و از کتاب‌های او، مثلِ مغزش، مثلِ آگاهی‌اش، جز پوسته‌ای خالی چیزی نمی‌مانَد. و همین‌وقت‌هاست که دانای کلِ محدود به ذهنِ آقای عبارت در گوشِ وی زمزمه می‌کند: آقای عبارت! نامت چی‌ست؟ نامِ همسرت چه بود؟ و او، پس از آن که دانای کل برای بارِ دوم سوالش را تکرار کرد، همان‌طور سر وُ کمر خمیده می‌گوید: نمی‌دانم.

اصفهان. اسفند 1401

0 Comments:

Post a Comment

<< Home