بو
(یک داستانِ کوتاه)
(ورسیونِ 3)
آرش اخوت
پیرمرد را سالها بود ندیده بودیم.
یعنی اولین وُ آخرینباری که دیده بودمش تو جشنِ عروسیمان بود. یکجایی در یک
روستایی زندگی میکند انگار. عیال البته هزاربار تاحالا گفته که داییجانش خودشان
زیرِ بارِ بچههاشان نرفتهاند که بروند اروپا یا نمیدانم کجا زندگی کنند و زندگی
در روستا را انتخاب کردهاند وگرنه پولشان حسابی از پارو بالا میرود وُ از این
حرفها. آنشبِ جشن خیلی زود آمد، آن هم چه آمدنی! انگارنهانگار که آمده جشنِ
عروسی. فکر کنم همان لباسش که هرروز توی آن دهشان میپوشد، پوشیده بود وُ بلند
شده بود آمده بود عروسی با آن عینکِ قابکلفتش که از گردنش آونگون بود. بعد هم شامنخورده
خداحافظی کرد رفت. هرچی هم هرکی بهش گفت خب شام بخورید وُ بروید هی همهاش میگفت
مرحمت زیاد. مرحمت زیاد. اما ملت حسابی براش بالاپایین میگذاشتند. بلند که شد
برود همه آدمعروسها با هم جلو پاش بلند شدند. خب ما هم چند نفریمان جَو گرفتمان
بلند شدیم. چندوقت پیش عیال گفت میخواهد داییاش را دعوت کند دیگر بعد از این چند
سال که خانهی ما نیامده وُ اینها. گفتیم باشد. چند شب پیش برای شام آمد. یک چیزی
پوشیده بود تو همان مایه لباسی که تو جشنِ عروسی پوشیده بود. یک کتوشلوارِ قدیمی
و یک پولیور که هیچ ربطی به رنگِ کتوشلوارش نداشت. موهاش هم که انگار سالبهسال
رنگِ شانه نبیند. آمد نشست. تا عیال بود وُ باهاش گرم میگرفت که خب، هیچی. عیال
که میرفت چایی چیزی بیاورد، من میماندم با پیرمرد چه بگویم؟ اقلن یکی دیگر را هم
دعوت نکرده بودیم اینها با هم گپشان گرم شود. عیال میگوید داییجان با هیچکی
گپش نمیشود. بدشانسیِ ما این یکی از آن خانداییهای خوشسخن وُ پرحرف وُ مجلسگرمکن
هم نبود. فقط هرچی ازش بپرسی یک جوابی میدهد. عیال که رفت شام بیاورد دیگر واقعن
مانده بودم چه کنم؟ تازه سفارش هم کرده بود جلو داییش تلهویزیون روشن نکنم.
بلندشدم به بهانه کمک بروم تو آشپزخانه که عیال از همانجا توی آشپزخانه بُراق شد
که لابد یعنی داییجان را تنها نگذار. ما همینطور نشسته بودیم روبهرو هم. خانداییجان
هم که یا سیگار میکشید یا سرش را میانداخت رو سینهاش میانِ دو نخِ عینکش که
ماشالله کم از طناب نداشت! اول فکر کردم چُرت میزند اما سرحساب که شدم فهمیدم نه.
نمیدانم، شاید داشت تفکر میفرمود. سرش را میانداخت پایین و به گلِ قالی یا نمیدانم
کجا خیره میشد. آخرش دیدم خیلی ضایع است همینطور بنشینم هیچی نگویم. یعنی خیرِ
سرم میزبانم! دلم را زدم به دریا و قضیه بو را گفتم. خیلی هم بلند نگفتم که عیال
نشنود دعوام کند. نمیدانم چرا فکر میکردم دایی دکتر است. بعد وسطِ این که داشتم
تعریف میکردم یادم آمد گفتند حقوق خوانده خیلی سال پیش ولی یکروز هم نه کارِ
وکالت کرده نه قضاوت. اما خب گفتم. گفتم بو میدهم. یک بویی میدهم. راستش مطمئن
هم نیستم این بو از خودم باشد؛ یعنی مثلن از جسمم. یک بویی میدهم که هیچکی جز
خودم انگار نمیشنود. فقط خودم میشنوم انگار. یکجورهایی شبیهِ بویِ یکجور ماندهگی.
ماندهگی نه. نمیدانم. شاید هم ترکیبی از چند بو. حتا یکجور بوی عطر هم دارد.
انگار مثلن عطرِ مانده یا چیزی در این مایهها. فقط هم این بو نیست. این روزها
مدام بوهای بدی تو مشامم است: بو دودِ اگزوز، بو گاز، بو فاضلاب، بو عرقِ بدن،
گاهی بو زباله، حتا بو سوختهگی؛ انواعِ سوختهگی. اما این بو همیشه هست؛ همیشه وُ
همهجا بیصاحب ولم نمیکند. عیال میگوید توهّمِ بو دارم. بعید هم نیست ازبس
ملایم وُ مرموز است. اما اغلب آنقدر واضح وُ واقعیست که حتم دارم از توهّم وُ
اینها گذشته. عیال میگوید چه بویی؟ توصیف کن! اما من هرکاری میکنم نمیتوانم.
مثلِ طعم است. طعم وُ مزه را که نمیشود توصیف کرد. عیال میگوید خب مثلن شبیهِ
چه بویی؟ بعد آنقدر چیز ردیف میکنم که حوصلهاش سر میرود. میگوید بوی بد مثلن؟
میگویم بدِ بد نه اما خوب هم نیست اصلن. انگار یکجای کار میلنگد. میگوید چه
کاری؟ میگویم چه میدانم؟ کار
دیگر! کارِ زندگی. میگوید کارِ زندگی؟ وا! بعد میگوید برو خدا را شکر کن بوی
خیلی بدی نیست. شاید راست میگوید. مثلن بوی مدفوع نیست. یا بوی جنازه. بو جنازه
را البته تاحالا هیچوقت نشنیدهام ولی میدانم که بوی وحشتناکیست. همه میدانند!
چند سال پیش فقط یکبار بو جنازهی فاسدشده را شنیدم اما نه از خودِ جنازه. یک
پروندهای بود؛ ظاهرن خودکشی وُ از این حرفها. یک بابایی خودش را تو یکی از
روستاهای حوزهی ما تو حمامِ خانهاش کشته بود و خانوادهاش سه-چار روز بعد خبردار
شده بودند. یعنی همسایهها از بوی گند فهمیده بودند. اضافهکاری مانده بودم
احضاریهها را تمام کنم. همه هم رفته بودند. من هم میخواستم بلند شوم بروم دیگر،
یکدفعه پرونده را روی میزِ مدیردفتر
دیدم. کنجکاو شدم ورقی بزنم. هرچه جلوتر میرفتم یک بوی مرموزِ بدی بیشتر وُ بیشتر
میشد. یکدفعه یک صفحه را که ورق زدم یک برگهی خطدار با یک دستخطِ خیلی بدِ
کلاسابتدایی،
پر از لکههای شبیهِ چربی جلو روم بود و چه بوی لعنتی هم میداد. وصیتنامه یارو
بود که تو جیبِ شلوارش پیدا کرده بودند. وصیتنامه را که ورق زدم، عکسِ جنازه خشکم
کرد. یک جنازهی بادکرده وسطِ یک حمام که از یکعالمه کرم سفید شده بود. مرتیکه
بالاتنهاش لخت بود و یک شلوار شبیهِ شلوارسربازی، پاش. لابد وصیتنامه هم تو یکی
از جیبهای همین شلوار بوده. یادم است از آن روز تا چند روز بو جنازه، هرجا میرفتم
تو سرودماغم بود. تقصیرِ خودم بود البته. مثلِ خودآزارها هی کاغذِ وصیتنامه را میآوردم
نزدیکِ دماغم و بو میکردم. نمیدانم چه مرضی بود؟ بوی عجیبی بود. مگر همین بوی
جنازهی فاسدشده را کسی میتواند توصیف کند؟ تا نشنوی نمیفهمی چه بوییست. مثلِ
وقتی آن یارو استوارِ پاسگاهی که رفته بودند سرِ جنازه میگفت وُ من نمیتوانستم
درست بفهمم از چه بویی حرف میزند؟ یارو استواره غولتشنی هم بود. آمده بود دنبالِ
پرونده داشت برا مدیردفتر
تعریف میکرد که هیچکی جرات نمیکرده آن جنازه را از جا بلند کند، آخرش این بابا
میبیند نمیشود، میرود جلو، جنازه را بغل میزند، میآورد از حمام بیرون.
دیوانه! میگفت تا یکی دو روز از خودم بدم میآمد. روم نشد ازش بپرسم هنوز هم بو
جنازه میشنود؟ آنروز عصر مثلِ خوابگردها رفتم خانه؛ عینهو ماتومبهوتها. تو
اداره دو-سهبار دستم را با صابون شُستم. خانه هم که رفتم چندبار شُستم اما همهاش
حس میکردم چربیِ کاغذِ وصیتنامه به انگشتهایم چسبیده و خودم هم بو جنازه میدهم.
میترسیدم از عیال هم بپرسم بو بدی میدهم یا نه، تازه مشکوک شود و یک خیالاتی با
خودش کند. آخرش دل زدم به دریا و ازش پرسیدم من بو بدی نمیدهم؟ نشسته بود رو
کاناپه کنارم و داشت تلویزیون تماشا میکرد. بِربِر نگاهم کرد؛ بعد با اکراه سرش
را یککم آورد جلو و بو کشید. بعد یکجوری انگار یک بویی شنیده سرش را بُرد عقب
اما گفت نه. چیزِ خاصی نمیفهمم. بعد گفت چهطور؟ نمیدانستم چهطوری براش بگویم؟
آخرش دیدم هرچی جز راستش را بگویم کار خرابتر میشود. اصلِ داستان را براش گفتم.
تا داشتم میگفتم همهاش زل زده بود بهم و آخرش هم دهنش را یکجوری کج کرد که یعنی
وا! و پا شد رفت مستراح. بعد دیگر تا چند روز هرجا میرفتم بو جنازه میآمد. آن بو
البته هرروز کمتر وُ کمتر شد و آخرش هم تمام شد رفت پیِ کارش. ولی این بو خیلی
وقت است دست از سرم برنمیدارد. هان! یککمی به بو شاش هم میبرَد. بو شاش هم از
آن بو عجیبهاست! مردم خیال میکنند بو مدفوع از ادرار بدتر است. اما بهنظرِ من
بو ادرار، یکجورهایی مرموز وُ، چه میدانم، لعنتیست. ملایم وُ مداوم است. ول نمیکند.
یکجور بو ماندهگیِ عجیبی میدهد که تندوتیزیِ خودش را هم دارد. عادت به
عطروادکلن هم ندارم. داشتم، یک چیزی میزدم به خودم بلکه رو این بو را بگیرد.
تازه آدم به بو عطروادکلنِ خودش خیلی زود عادت میکند. به بو تنِ خودش هم عادت میکند.
مثلِ آن آقای مهندسِ کارشناسِ دادگستری که گاهی میآید برای پروندهای. هروقت میآید
همه عزا میگیرند ازبس بو عرق میدهد؛ عرقِ بدن. یکجورِ عجیبغریبی. من هیچوقت
از هیچکس اینقدر بوی تندِ عرق نشنیدهام. خب خودش حتمن بو عرقِ زیربغلِ خودش را نمیشنود که اینجوریست.
ما هم تا چند دقیقهای کلافهایم اما کمکم عادت میکنیم. اصلن آدم به هر بویی زود
عادت میکند. پس چرا مشامِ من به این بوی لعنتیِ خودم عادت نمیکند؟ حتا وقتی سرم
گرم است یا حسابی مشغولِ کارم و تو اینهمه کاغذ وُ پرونده دارم غرق میشوم هم هرازگاهی
این بو را میشنوم. مغز وُ سر وُ مشامم پر است. وقتهایی که تنهام، بهخصوص از چند
روز پیش که میزم را گذاشتهاند تو این اتاق یا دراصل انباری، یا تو ماشین، فکر میکنم
نکند این بو از خودم است و اگر کسی بیاید تو، میشنود. هی خودم را بو میکنم. چاق
هم نیستم که بگویم بوی چاقها را میدهم. یکروز تو خانه تمام لباسهام را درآوردم
و یکییکی بو کردم. حتا شُرتم هم بو کردم! اگر بگویید ذرهای بو بدی هیچکدام میدادند.
از راه رسیده بودم خانه و فقط پیراهنم بفهمینفهمی یک بو عرقِ ملایمی میداد؛ تازه
اگر زیرِ بغلهایم را بو میکردم. حتا شرتم هم هیچ بویی نمیداد. جورابم هم همینقدر
که تازه از کفش درآمده بود؛ آن هم کفشِ بندی. حتا ریشهایم را جمع کردم جلوی دماغم
و هی بو کشیدم. هیچی! اما آن بو مدام تو مشامم بود و هنوز هم هست. از توهّم وُ اینها
هم گذشته. یک چیزیست انگار فقط خودم میشنوم. خواهرِ عیال که ماشالله خیلی ادعای
اطلاعاتِ پزشکیاش میشود یکبار میگفت (عین خودش) میگم نکنه عفونتی چیزیه؟ به
خودم هم نمیگفت. به عیال میگفت اما جلو خودم. نمیدانم چرا به خودم نمیگفت. بعد
عیال انگار ترجمه کند برگشت به من گفت عفونت و اینا نیست؟ گفتم عفونت؟ گفت عفونت.
گفتم عفونتِ چی؟ برگشت به خواهرش گفت عفونتِ چی؟ خواهرش باز هم به من نگاه نکرد.
گفت عفونت. عفونتِ داخلی. عیال برگشت نگاهم کرد. انگار بگوید خب، شنیدی که. بعد
رفتیم یک مشت آزمایش وُ اینها دادیم اما هیچی نبود که نبود. بعدِ چندوقت دوباره
خانم دکتر فرمودند توموره! این را دیگر جلو خودم نگفت. عیالجان آمد گفت میگم این
توهّمِ بو وُ اینا میتونه نشونه تومورو اینام باشه ها! شَستم خبردار شد دوباره
خواهرش تشخیص گذاشته. گفتم تومور؟ تومورِ چی؟ یکجوری بفهمینفهمی زیر لبی
گفت: مغزی. بعد خلاصه تا مدتی کارِ ما این شد که برویم پیشِ دکترِ مغز وُ اعصاب وُ
اینها و امآرآی وُ اینها. اما هیچی نبود. حالا باز جا شکرش باقیست که دیگران
نمیشنوند ظاهرن. دیگر عقلم به جایی قد نمیدهد. واقعن وقتی یک بویی هرجا آدم میرود
دنبالش است و دیگران هم نمیشنوند و دماغش هم بهش عادت نمیکند، منبعش کجا میتواند
باشد؟
پیرمرد، اول که شروع کردم به تعریفکردن،
سرش را آورد بالا و بدونِ این که نگاهم کند گوش کرد. بعد کمکم دوباره سرش را برد
پایین رو سینهاش اما معلوم بود هنوز دارد گوش میدهد. گوشش سنگین است. گوشش را میگرفت
سمتِ من و کمی کج میشد به اینطرف و گاهی زیرلبی یک «عجب»ی هم میپراند؛ اما فقط
همین. بعد آخرهای تعریفکردنِ من دیگر عیال داشت میز را میچید. من که داستان را
تمام کردم دیدم عیال ایستاده پشتِ اوپن و دارد کجکی زاغسیاهِ دایی را چوب میزند.
معلوم بود فهمیده من موضوع را برای خاندایی تعریف کردهام ایستاده عکسالعملش را
ببیند. دایی چند ثانیهای هیچی نگفت اما سرش را بفهمینفهمی تکان میداد. یک
لبخندِ کمرنگی هم روی لبهاش میشد دید. بعد یک پوزخندِ ملایمی زد و یک کلمهی
عربی پراند. من که اصلن نفهمیدم چیچی گفت. عیال هم نگرفت. همزمان یکجورِ ضایعی
با هم گفتیم: «چی؟» دایی فرمود هیچی. بعد نشستیم در یک سکوتِ مبسوطی شامِ نهچندان
مبسوطی خوردیم. من که همهاش فکر میکردم بو فاضلاب میآید. یکبار هم از همان
وسطِ شام پا شدم رفتم آب ریختم تو سینکِ آشپزخانه. عیال فهمیده بود من چه مرگم است
زیرلب گفت بو نمیاد. بعد که شام خوردیم وُ نشستیم عیال آمد به دایی گفت داییجان
این که گفتید اونموقع چی بود؟ دایی اول یادش نیامد یا خودش را زد کوچه علیچپ،
گفت چی گفتم؟ عیال گفت همون که به این گفتید. آنوقت دایی گفت: هان! چیزِ مهمی
نبود و دوباره پوزخندی زد. عیال پاشد از رو میزتلفن یکتکه کاغذ آورد گذاشت جلو
دایی کنارِ کاسه آجیل وُ زیرسیگاری و گفت میشه بنویسیدش؟ دایی نگاهیش کرد؛
سیگارش را گذاشت لبش؛ عینکش را از روی سینه برداشت گذاشت به چشمهاش؛ کاغذ وُ قلم
را برداشت؛ با آن انگشتهای کشیدهی استخوانیاش روی کاغذ چیزی نوشت، گذاشت همانجا
که برداشته بود و از جا بلند شد وُ خداحافظی کرد رفت. آنوقت بود که کاغذ را
برداشتیم و دیدیم نوشته «نفثةالمصدور». زکی! خب این یعنی چی؟ ما که
نفهمیدیم.
اصفهان.
زمستان 1400
0 Comments:
Post a Comment
<< Home