August 05, 2004

عموي اينانا، چند روزي ست در يك تصادف كشته شده است. مردي گمان كنم حدود 55 ساله، شايد هم كم تر كه ازدواج نكرده بود و آن طور كه اينانا مي گويد در آپارتمان كوچكي زندگي مي كرد. من او را شايد 5 بار نديده بودم. آخرين بار گويا در مراسم ختم احمد ميرعلايي ديدم، سال 1374. در مراسم ختم مادرم يادم نمي آيد ديده باشمش. اما هميشه چيزي در او مرا به خود جلب مي كرد
حالا او رفته است. به آپارتمان كوچكش فكر مي كنم. اينانا مي گويد بزرگترين سرگرمي عمو دعوت دوستان به آپارتمان كوچك براي صرف جوجه كباب دست پخت خودش بوده است. حالا او رفته است و آن آپارتمان، احتمالا حالا بخصوص، در اين عصر داغ مرداد ماه، ساكت ساكت است. من آن آپارتمان را نديده ام. حتا نمي دانم كجاي اين شهر است؟ اما به هرحال حتما سالني دارد و شايد يك يا دو اتاق خواب و آشپزخانه اي و سرويسي و شايد پنجره هايي به سمت جنوب. اگر زمستان بود شايد آفتاب روي موكت يا پاركت كف مي تابيد. وقتي هيچ كس در آن خانه نيست و زمان و طبيعت، بي اعتنا به همه چيز به كار خود مشغول اند
آن خالي، آن فضاهايي كه كسي در آن ها نيست، بخصوص در خانه اي كه ساكن آن يك نفر است و ناگهان براي هميشه در را مي بندد و مي رود، مغز مرا مدت هاست به خود مشغول كرده. قبلا فكر مي كردم فضا با حضور انسان، يعني كسي كه فضا را درك مي كند، واقعيت مي يابد. فكر مي كردم كه اگرچه فضا به صورت فيزيكي، چه كسي در آن باشد چه نباشد، وجود دارد اما اين فضايي ست تحقق نيافته. مثل غاري باستاني در اعماق زمين كه هزاران سال در آن بسته است. بعد از هزار سال در غار را يك نفر باز مي كند و وارد مي شود. يك نفر در فضاي غار حاضر مي شود و فضا تحقق مي يابد. اما مدتي ست ديگر اين جوري فكر نمي كنم. آن فضا هست زيرا ما مي توانيم به آن فكر كنيم. حتا به خالي آن مي توانيم فكر كنيم. وقتي در فضاهايي مثل آن غار هزاران ساله يا خانه يي كه تنها ساكنش مرده است حاضر مي شويم، احساس مي كنم چيزي، (فقط اين كلمه ي چيز را مي توان به كار برد)، چيزي مثل روح فضا را رمانده ايم. مزاحمش شده ايم و او گوشه اي پنهان شده. درواقع، با حضور خود در فضا، اگرچه چيزهاي تازه اي به فضا مي بخشيم (زيرا آن را درك مي كنيم و مي توانيم با درك و تاويل خود، به آن فضا هويتي تازه ببخشيم) اما چيزهايي را هم از آن مي گيريم و آن را ناقص مي كنيم. پس هرگزنمي توانيم واقعيت آن فضا را درك كنيم مگر هنگامي كه به آن فكر كنيم كه تازه اين هم بر تصورات ما استوار است كه خود هيچ استواري اي ندارد. وقتي به آن فضاها فكر مي كنيم انگار كه از بيرون فضا (و مفهوم "بيرون فضا" هم چيز خيلي پيچيده و عجيبي ست) به داخل فضا "نگاه" مي كنيم. اين به همان اندازه شدني ست كه از بيرون به خودمان نگاه كنيم
يكي دو بار شده است كه صبح هايي كه مطمئنم بابا سركارند و در خانه ي مامان بابا كسي نيست، به آن جا تلفن كرده ام. به صداي زنگ تلفن فكر مي كنم كه در خالي آن فضا مي پيچد. شايد اين نوع حضور در آن فضا كم تر مزاحم آن چيزي باشد كه در غياب ما در فضاهاي خالي حضور دارد. شايد آن چيز، مادرم باشد كه در غياب همه ي ما، در لحظاتي از روز كه ساعت ها از رفتن بابا مي گذرد و ساعت ها به برگشتن شان مانده است، يعني در اوج خالي فضا، در آن فضاها راه مي رود با دامني كه در اتاق ها مي وزد. وقتي كه خودم در آن فضا نيستم، فقط و فقط مي توانم از اين مطمئن باشم كه با هر بوقي كه من در گوشي تلفن مي شنوم، صداي زنگي هم در آن فضاهاي خالي مي پيچد.

1 Comments:

At 2:34 PM, Anonymous Anonymous said...

man ham barha in kaar raa karde-am, zamani ke motma-enam kasi dar khaaneye baba va maman nist, yaa hataa khaaneye khodemaan va be tanine zang-e telephone ke dar aan fazahaaye khaali mipichad, fekr mikonam, fekr mikonam, fekr.....
Marjan

 

Post a Comment

<< Home