November 28, 2004

ای خدای من. من هک نشدم. فقط یک اشتباه خنده دار بود، حاصل یک فراموش کاری کوچک از جانب خودم و خنگ بازی اندکی از جانب یک دوست. مضحک تر از این نمی شود

دیروز از طرف رویش، رفتیم خوابگاه دختران دانشگاه اصفهان. جایی در قلب سایتی که چهارصد سال پیش باغ هزار جریب، چهارباغ را در حد جنوبی آن نقطه ی پایان می گذاشت و یکی از خیال انگیز ترین باغ های روی زمین بود. جایی "برفراز" اصفهان. (این تنها کلمه یی ست به گمانم که حق مطلب را تا حدودی ادا می کند.) نیازی نبود تا برویم جایی بر بلندی و دست را سایه ی چشم کنیم. روی همان زمین به اضافه منهای صفر صفر هم که می ایستادیم، حتا در آن هوای نه چندان زلال، سراسر اصفهان، تا برج کاوه و دوردست های شمالی را می توانستیم ببینیم. خوابگاه ها رو به این چشم انداز داشت. اما می دانید؟ خوابگاه دخترها بود. جلوی بالکن ها دیوار کشیده بودند. بله. درست خواندید. دیوار، جلوی بالکن ها، جلوی پنجره ها. دیوار آجری. دیوار دیوار دیوار دیوار
می گفتند وقتی مردی، پس از طی خان های بسیار، راه به بخشی از اندرونی خوابگاه دخترها می یابد، نگهبان خوابگاه در بلندگو جار می زند که: "یا الله! یا الله!" تصور کنید! صدای یا الله یاالله در سالن هایی با کف سنگ سیاه و دیوارهایی به رنگ زیتونی روشن بیمار که دل هر آدمی را می فشارد، منعکس می شود و شاید در گوش دخترکی که در اتاقش، پشت آن دیوارها، روی زمین دراز شده است بلکه تکه ای از آسمان آبی را اقلا ببیند

4 Comments:

At 9:43 AM, Anonymous Anonymous said...

mahsa said: baba mizashti aghalan ye chand rooz kho.... bashim:D

 
At 12:28 AM, Blogger کلاغ آسمان said...

koja joloye zan yek divar , parde ya hesar nadidin ???

 
At 11:56 PM, Anonymous Anonymous said...

سال 71 به نظرم. چهار نفر بوديم. ديوار را كه مي‌كشيدند نشسته‌بوديم توي بالكن امانه مثل هميشه خندان و بذله گو. چند روز بود كه صداي دريل و مته مي‌آمد. مانده بوديم. خسته. روزهاي آخر بود كه چراغ‌هاي چشمك‌زن اصفهان را مي‌ديديم.
براي ما كه از دورها آمده‌بوديم.تنها و دلتنگ. آنهمه چراغ‌ با لرزش دلچسب و گرم، نشان خانه‌هايي بود گرم و دلپذير.مادر و پدر و فرزندان شايد. اندوهي بزرگ در دلمان مي‌باليد و خوب به ياد دارم كه همين اندوه، اولين شب زندگي در خوابگاه را برايم بزرگ جلوه داد و برخلاف بيشتر دخترها كه غمگين و افسرده مي‌ماندند به نوعي سرخوشي دردآلود رسيدم و آن شب دختر هجده ساله‌ي ساده و تنها آرام به خواب رفت.
ولي بعد...
هيچ كاري در دانشگاه به اين سرعت انجام نمي شد شايد هم ما چنين حس كرديم. خيلي سريع ديوارها كشيده شد. مردها ياالله گويان در اتاق‌ها را ‌زدند و قژو قژ دريلها با صداي جگرخراش كشيده‌شدن ورقه‌هاي آلومينيوم به هم خلط شد.مردها كه رفتند آن منظره‌ي دلچسب صبح‌ها و شب‌ها با صفحه‌ي آلومينيومي و داغي پوشانده شد تا خداي ناكرده كسي در ارتفاع چندين متري پرهيب دختري را نبيند.
سالها از آن روز مي‌گذرد (دوازده سال به نظرم!)اما هنوز هول آن لحظه ورود به اتاق را به ياد دارم.
من ديگر شروع هر ترم نتوانستم از بالكن دلباز و زيباي خوابگاه طرحي از نماي كوه صفه‌ي پربرف يا اصفهان پر درخت با گنبدهاي آبي و آسماني‌اش بكشم. آخرين طرح كوه صفه را يادم هست كه مدادي بود و من و هم اتاقي‌هايم آن را با مراسم خاصي (يك جور تشرف) به ديوار سفيد اتاق چسبانديم. ديگر از بالكن اتاق استفاده‌اي جز پهن كردن لباس‌هاي خيس و آبچكان نكرديم تا همه چيز تمام شد.
FATIMA

 
At 11:59 PM, Anonymous Anonymous said...

سال 71 به نظرم. چهار نفر بوديم. ديوار را كه مي‌كشيدند نشسته‌بوديم توي بالكن امانه مثل هميشه خندان و بذله گو. چند روز بود كه صداي دريل و مته مي‌آمد. مانده بوديم. خسته. روزهاي آخر بود كه چراغ‌هاي چشمك‌زن اصفهان را مي‌ديديم.
براي ما كه از دورها آمده‌بوديم.تنها و دلتنگ. آنهمه چراغ‌ با لرزش دلچسب و گرم، نشان خانه‌هايي بود گرم و دلپذير.مادر و پدر و فرزندان شايد. اندوهي بزرگ در دلمان مي‌باليد و خوب به ياد دارم كه همين اندوه، اولين شب زندگي در خوابگاه را برايم بزرگ جلوه داد و برخلاف بيشتر دخترها كه غمگين و افسرده مي‌ماندند به نوعي سرخوشي دردآلود رسيدم و آن شب دختر هجده ساله‌ي ساده و تنها آرام به خواب رفت.
ولي بعد...
هيچ كاري در دانشگاه به اين سرعت انجام نمي شد شايد هم ما چنين حس كرديم. خيلي سريع ديوارها كشيده شد. مردها ياالله گويان در اتاق‌ها را ‌زدند و قژو قژ دريلها با صداي جگرخراش كشيده‌شدن ورقه‌هاي آلومينيوم به هم خلط شد.مردها كه رفتند آن منظره‌ي دلچسب صبح‌ها و شب‌ها با صفحه‌ي آلومينيومي و داغي پوشانده شد تا خداي ناكرده كسي در ارتفاع چندين متري پرهيب دختري را نبيند.
سالها از آن روز مي‌گذرد (دوازده سال به نظرم!)اما هنوز هول آن لحظه ورود به اتاق را به ياد دارم.
من ديگر شروع هر ترم نتوانستم از بالكن دلباز و زيباي خوابگاه طرحي از نماي كوه صفه‌ي پربرف يا اصفهان پر درخت با گنبدهاي آبي و آسماني‌اش بكشم. آخرين طرح كوه صفه را يادم هست كه مدادي بود و من و هم اتاقي‌هايم آن را با مراسم خاصي (يك جور تشرف) به ديوار سفيد اتاق چسبانديم. ديگر از بالكن اتاق استفاده‌اي جز پهن كردن لباس‌هاي خيس و آبچكان نكرديم تا همه چيز تمام شد.

 

Post a Comment

<< Home