این شعر را دو روز پیش نوشتم و دیروز کیوان قدرخواه، شاعری که اصفهان را می سرود، درگذشت
. . .
به یاد کیوان قدرخواه
کیوان! هان
(ناهید در دوردست سوسو می زند)
اصفهان توست
اصفهان، اصفهان توست
سلیمان نه
اصفهان، اصفهان توست کیوان
گم شده بود
از جور بُخت النصر گم و گور شده بود تا سه هزار سال بگذرد و تو از راه برسی از شاخه های چنار دالبتی
در پس کوچه های شب
در گوشه های اصفهان
بر شانه های کوه صفه
عینکت را برداری
(ناهید هنوز سوسو می زد در دوردست)
دست را سایه بان چشم کنی و با پک محکمی از سیگار
صلا دهی
کیوان! هان! اصفهان
دی 83
به یاد کیوان قدرخواه
کیوان! هان
(ناهید در دوردست سوسو می زند)
اصفهان توست
اصفهان، اصفهان توست
سلیمان نه
اصفهان، اصفهان توست کیوان
گم شده بود
از جور بُخت النصر گم و گور شده بود تا سه هزار سال بگذرد و تو از راه برسی از شاخه های چنار دالبتی
در پس کوچه های شب
در گوشه های اصفهان
بر شانه های کوه صفه
عینکت را برداری
(ناهید هنوز سوسو می زد در دوردست)
دست را سایه بان چشم کنی و با پک محکمی از سیگار
صلا دهی
کیوان! هان! اصفهان
دی 83
1 Comments:
هیچوقت نتوانستم خودم را برسانم به مراسم مرگ کسی. همیشه وقتی می رسم که همه چیز تمام شده. تا بیایم خودم را راضی کنم که بروم یا نروم وقت تمام شده. مثل این بار که برف باریده بود و تمام راه سفید شده بود . مگر می شود رفت؟ نشستم مقابل پنجره، درست روبه روی درختهای بلند مادی فرشادی، روبه روی اسکلتهای خشک سفیداز برف و به گوشه های اصفهان فکر کردم که همراه کیوان زیر برفهای سفید دراز می کشید. امروز هفتمین روز است . توانسته ام بالاخره خودم را راضی کنم که بروم. کاش خودش هم آنجا باشد.
فاطمه
Post a Comment
<< Home