April 27, 2005

صبح سه‌شنبه، در جشن‌واره‌ی فیلم‌های کوتاه اصفهان، چهار فیلم مستند دیدم و در این میان، نکته‌ای جالب و غم‌انگیز بود: به جز فیلم تهران از خسرو پرویزی، سه فیلم دیگر، مستندهایی بودند درباره‌ی معماری و فرهنگ ایران پیش از اسلام: تخت جمشید (1339) از فریدون رهنما. تپه‌های مارلیک (گمانم اوایل دهه‌ی چهل خورشیدی) از ابراهیم گلستان و عاشقی (1383) از پروانه معصومی. اما نکته‌ی غم‌انگیز این‌جا بود که به‌وضوح می‌دیدم که آن فیلم‌های قدیمی چه‌قدر قوی‌تر و پخته‌تر و عمیق‌تر از فیلمی‌ست که یک سال از زمان ساختنش نمی‌گذرد.
تخت جمشید، عمدتا عبارت بود از شات‌هایی ثابت و عکس‌گونه از ویرانه‌های تخت جمشید، همراه با گفتاری بسیار گزیده. درحد جملاتی کوتاه و بریده بریده. اما، به‌خصوص اگر به زمان ساخت آن توجه داشته‌باشیم، روایتی بسیار ساده از تخت جمشید بود که چون سیاه وسفید بود، حتا از فریبندگی رنگ‌ها هم استفاده نکرده بود. خلاصه، فرمی بود ساده، اما، به‌خصوص در زمان خودش، بسیار بدیع
تپه‌های مارلیک به مراتب پخته‌تر بود. و در این یکی هم، ترکیب تصاویر ثابت مجسمه‌ها و ابزاری که از تپه‌های مارلیک به‌دست آمده بود، عمدتا در زمینه‌ا‌ی تاریک و با نورپردازی پرکنتراست و گاه در زمینه‌ی طبیعت تپه‌ها، بخش مهمی از فیلم را تشکیل می‌داد. در این فیلم هم، ابراهیم گلستان، به فرمی رسیده بود، پخته، متناسب با موضوع و البته ساده. و چه گفتار شاعرانه‌ی زیبایی داشت.
اما عاشقی... هیچ فرمی نداشت. اسیر همان سانتی‌مانتالیزم بی‌رمق و تصاویر کارت‌پستالی مستندهای امروزی. ارمغان پوکی همه چیز بعد از انقلاب. و البته، با ریتمی کند، که با حرکت‌های آهسته‌ی فیلم، که من دلیل آن را نمی‌فهمم، تماشاگران را به پچ‌پچ کردن و خمیازه کشید. تماشاگرانی که البته وقتی خانم پروانه معصومی، برای گفت وگو راجع به فیلم، به پشت تریبون رفت، به او به خاطر "حس عمیق"‌اش تبریک گفتند!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home