September 01, 2005

دلم به شكل غريبي براي سينما، آن اتاق تاريك، تنگ شده. از آخرين بار كه اين فضاي تاريك را تجربه كردم بيش از يك سال مي گذرد. دو فيلم خيلي خوب در پاريس ديدم در سينمايي كوچك در محله ي سن ميشل. فيلم اول مادر بود كه توسط بي بي سي تهيه شده بود و فوق العاده بود. سانس آخر بود و ما تنها 3 تماشاگر بوديم كه در سكوتي دل پذير فيلم را تماشا كرديم. فبلم دوم را يك يا دو روز بعد در همان سينما اما در سالن ديگري ديدم. اين بار سالن تقريبا پر بود اما هم چنان در سكوت گذشت. فيلمي بود به نام روما(اگر اشتباه نكنم) به زبان ايتاليايي و با پانويس فرانسه. بنابراين تقريبا چيزي نفهميدم اما ديدن فيلم كه فقط فهميدن حرف ها و داستان نيست
چقدر دلم تنگ شده اما اين جا، در اين شهر عزيز، نه فيلم خوبي در سينماها مي يابم كه تازه اگر هم باشد به لطف تماشاگران محترم، فيلم زهرمار آدم مي شود

2 Comments:

At 12:57 PM, Blogger schahroch said...

سلام آرش.
امیدوارم که خوب باشی.یادم افتاد به یک خاطره جالب.
پارسال یک فیلم ساز ایرانی به دعوت یکی از این موسسات فرهنگی آلمان آمده بود فرانکفورت.بعد از پایان جلسه
ای که اونهم در آن حضور داشت به همراه عده ای از بچه های ایرانی علاقه مند رفتیم پیشش و گروهی رفتیم به یک بار تا چیزی بنوشیم و گپی بزنیم.در بار بحث در گرفت که تفاوت بین سینمای مستند و داستانی چیه.اونهم که پیدا بود دل پری داره در اومد و گفت چند وقت پیش رفته در مشهد به سینما و موقع نمایش فیلم یه بچه ای میخواسته بره توالت.مادرش بردتش یه گوشه سالن و شلوار بچه را کشیده پائین و همونجا در سالن سینما شاشیده. و بعد در ادامه گفت:« الان معضل ایران و ایرانی این بحثها نیست که سینمای مستند و داستانی چیه..بل اینه که اول فرهنگ سینما رفتن و فیلم دیدن را بهش یاد بدن.

 
At 12:49 PM, Anonymous Anonymous said...

ولی آدم گاهی دلش می خواد بره یک فیلم ببینه تو سینما. اونم فیلمی که شبکه ی یک سیما تبلیغش رو می کنه. زیاد سخت نیست. فقط باید جلوی خودت رو بگیری که بلند نشی بکوبونی تو مخ پشت سریت که صدای خرش خوروش چیپس و پفکش اعصابت رو ریخته بهم. تمرین می خواد. شدنیه..

 

Post a Comment

<< Home