يكي بود يكي نبود. يك آقاي حمادرضا (نام خانوادگي محفوظ)ي بود، جواني بيست و هفت هشت ساله كه به كار پيمانكاري روزگار ميگذراند. ازغزا يك پروژهاي براي بانك سلحشوران سپاه پاسداران كار كرده بود و مبلغي طلبكار بود. هرچه برفت و بيامد در طلب طلبش، حاصلي نداشت تا چيزي حدود 10 روز پيش به محل اين بانك در طبقهي دهم برج آرين واقع در ميدان ونك تهران بشد و چون دوباره در طلب ِ طلب خويش برآمد، ‹‹سلحشوران›› او را از طبقهي دهم به خيابان همي پرت كردند و بشد آنچه نبايد ميشد و حالا در پاسخ بازخواستها مدعي شدهاند كه او، خود خود را از طبقهي دهم به زير انداختهاست و البته در اين زمانه ‹‹سلحشوران›› را بازخواست و دادخواستي نباشد مگر آنكه ما اين را بنويسيم و ديگران نقل كنند و همه بدانند
October 01, 2005
يك دفتر شخصي در روزمرگی، شعر و معماري
عباس کاظمی. جامعه شناسی و زندگی روزمره
2 Comments:
ای بسیج سرفرازان افتخار میهنید
مایه .........
اينجا هر كس هر كاري مي خواد ميكنه و ميگه دوست دارم. شما زياد نگران نباش. عاديه.
Post a Comment
<< Home