May 15, 2006

حالا كه از كتاب‌خانه‌ي پدري آن‌چنان خبري نيست احساس مي‌كنم ول شده‌ام. آن كتاب‌خانه مرا به خيلي چيزها وصل مي‌كرد. يك رگ حيات بود (اين‌ها حرف‌هاي شاعرانه نيست). يك پشت‌وانه بود تا پشت بدهم به گذشته‌ي فرهنگي‌اي كه مثل اصل و نسب بود. يك كتاب- خانه بود. وقتي بخش بزرگي از ادبيات دهه‌ي چهل و پنجاه در آن كتاب- خانه جمع بود احساس مي‌كرديم چيزي هواي‌مان را دارد. مجله‌هاي تماشا، آرش، لوح، هنر و مردم، نامه‌ي كانون نويسندگان، هنر و انديشه، كتاب هفته، كتاب جمعه...
چيزهايي از آن كتاب- خانه را براي خودم جدا كردم. چندتايي هم پيش مازيار است اما مگر ما خانه‌به‌دوشان تا چند كتاب را مي‌توانستيم نگه داريم؟ حالا آن كتاب‌خانه رفته است و چندتاي باقي‌مانده هم، در كارتن‌هاي بسته مانده است و ما يك‌جورهايي خانه‌خراب شده‌ايم ديگر.

1 Comments:

At 3:03 PM, Anonymous Anonymous said...

افسوس

 

Post a Comment

<< Home