امروز، صبح تا ظهرم، اينجوري گذشته است
از تختخواب كه بيرون آمدم (ماريا مثل هميشه رفته بود) ساعت كم كم 8 بود ديگر. پيش از صبحانه نشستم اين شعر را نوشتم. بعد رفتم توي خيابانها چرخيدم. بعد آمدم دفتر و نشستم روي اين شعر كار كردم و حالا هم دارم اينجا، اينها را مينويسم
اين شعر براي مادرم، مرضيه كه پدرم «مرزه» صدايش ميكرد
از تختخواب كه بيرون آمدم (ماريا مثل هميشه رفته بود) ساعت كم كم 8 بود ديگر. پيش از صبحانه نشستم اين شعر را نوشتم. بعد رفتم توي خيابانها چرخيدم. بعد آمدم دفتر و نشستم روي اين شعر كار كردم و حالا هم دارم اينجا، اينها را مينويسم
اين شعر براي مادرم، مرضيه كه پدرم «مرزه» صدايش ميكرد
از پس صدهزار سال
باد ميگذرد
باران ميبارد
از دل خاك مرزه دميده
و هيچكس نيست
هيچكس نيست ديگر تا مرزهها را بچيند.
«از پس صدهزار سال از دل خاك»
بوي مرزه كه بيداد ميكند مرا بيدار ميكند
فقط ميتوانم ببويم
ميبويم
ميبويم بوي مرزه را در باد
ميبويم مرزههاي نودميده را كه دَم بهدَم ميدمند وُ دَمِ مرا بازميدمند از عطري خنك وُ قديمي
و من بيدار ميشوم بر خاك وُ مرزه وُ باد
از پس صدهزار سال
دَم بهدَم
تا صد
هزار
سال وُ
سالها سال
هزار
سال وُ
سالها سال
22/1/1386
0 Comments:
Post a Comment
<< Home