یک: امروز با خودم فکر می کردم که چرا شهر و بیابان، این دو جای چنین متفاوت (یا متضاد؟) این قدر ذهن مرا درگیر کرده است؟
دو: حس غریبی دارد برای من که عصری در خانه بنشینم به خواندن کتابی تا دم دم غروب، و درست همان لحظه ها که نور روز از حد مناسب برای خواندن کم تر شده است، همان لحظه ها که روز تمام می شود، کتاب هم تمام شود، ببندمش و در گرگ و میش به طعمی فکر کنم که از کتاب برایم مانده است
May 02, 2008
يك دفتر شخصي در روزمرگی، شعر و معماري
عباس کاظمی. جامعه شناسی و زندگی روزمره
1 Comments:
و بعد اگر کتاب حکایتاش در یک جای دور و یک زمان دور گذشته باشد و غمگینات هم کرده باشد ، شبات سخت تمام میشود.بدبختانه طعمی که از کتاب میماند همیشه هم مزه مزه کردناش خواستنی نیست.
Post a Comment
<< Home