July 30, 2008

چند روز پیش، عصر کنار مادی نیاسرم قدم می زدم.مردی نشسته بود کنار مادی. روی زانویش کتابی باز بود. سیگاری به لب داشت و فندک می زد، فندک می زد. فندک روشن نمی شد. رسیدم بالای سرش. گفتم آقا کبریت بدم خدمتتون؟ و بسته ی کبریت نو را دستش دادم و گذشتم. پشت سرم صدا زد آقا! کبریتتون! بی آن که برگردم گفتم: قابلی ندارد. سبک بار رفتم تا چارباغ و برگشتم

1 Comments:

At 11:18 AM, Anonymous Anonymous said...

خوشحالم كه هنوز كساني كنار بهشت من ميروند، مي آيند و حتي كتاب مي خوانند.
با سپاس از آن مرد و با سپاس از آرش اخوت.

 

Post a Comment

<< Home