February 09, 2009

برنامه‌ی «امروزی‌ها» در کانال تله‌ویزیونی بی بی سی (که به‌گمان من کانال خوبی‌ست)، برنامه‌ی سطحی و لوسی‌ست (مثل اکثر امروزی‌ها). گزارش بسیار کم‌مایه‌اش از دست‌آوردهای انقلاب 1357 ایران و تاثیر آن در زندگی جوانان ایرانی، که عبارت بود از حرف‌های سه نفر (یک، دو، سه نفر): دو ایرانی متولد 61 و 62 ساکن انگلستان و یک دخترخانم افغانی، سخت عصبانی و متاثرم کرد آن‌چنان که خیلی به‌سختی جلوی گریه کردنم را گرفتم.
حالا می‌خواهم این‌جا از بخشی از تاثیری بگویم که انقلاب ایران در زندگی من گذاشت:
سال 1357 من 7 ساله بودم. از وقایع انقلاب، اعتصاب‌های زمستان 57 را به‌یاد می‌آورم که سبب تعطیلی مدارس شد و ما به سفر جنوب رفتیم. خیلی خوش گذشت!
سال 59 (مهمانان برنامه‌ی «امروزی‌ها» هنوز متولد نشده‌اند): یک شب پاسدارها به خانه ریختند. در خانه‌ی ما نشست‌های فرهنگی غیر تشکیلاتی، هفته‌ای یک بار برقرار بود. آن‌ها در هنگام یکی از همین نشست‌ها به خانه‌ی ما آمدند. کتاب‌خانه را گشتند و مهمانان را متفرق کردند. از همان روزها بود که ما شکافی را میان فضای خانه و مدرسه احساس می‌کردیم. شکافی که ما را وامی‌داشت از آن‌چه در خانه گفته می‌شد، در مدرسه حرفی نزنیم. شکافی بزرگ میان فضای خصوصی و فضای عمومی ما. به‌گمان من این شکاف، از اولین و موثرترین «دست‌آوردها»ی انقلاب و جمهوری اسلامی برای نسل من بود.
سال 60(مهمانان برنامه‌ی «امروزی‌ها» هنوز متولد نشده‌اند): یک روز صبح جمعه‌ است. بابا در حیاط، کاغذهایی را در منقل می‌سوزاند. کمی بعد گفتند: «کارهایتان را بکنید!» این جمله برای من و برادرم همیشه طنینی بس شادی‌آور داشت. یعنی لباس‌هاتان را بپوشید، می‌خواهیم جایی برویم. قرار بود هر چهار نفر به یک پیک نیک خانوادگی برویم. اسباب پیک نیک ما، چند کیسه‌ی پر از کتاب بود که بیرون شهر، جایی که هیچ‌کس نباشد و نبیند، باید به رودخانه انداخته می‌شد. تصویر مامان و بابا هنوز جلوی چشمم است که کنار رودخانه ایستاده بودند و بی هیچ سخنی، به زیر آب رفتن کیسه‌ها نگاه می‌کردند.
خاطرات مبهمی از نرفتن بابا به سر کلاس درس و تعلیق او از کار دبیری در ذهن من است اما خیلی خوب یادم است که دبیر موفق مدارس راه‌نمایی اصفهان، در دفتر دبیرستان هراتی، به کار دفترداری و میرزابنویسی گمارده شد تا تکلیفش روشن شود. از آن پس، پاسخ دادن در مدرسه به این سوال که پدرت چه‌کاره است، برای ما کابوسی شد. پس از چندی تکلیف پدر روشن شد: اخراج از آموزش و پرورش. پس از آن، پدرم چند سالی را در یک مغازه‌ی فروش لوازم بهداشتی ساختمان و چند سالی هم به رانندگی و دفترداری در یک کارگاه تانک‌سازی گذراند. سال‌های تاریکی که وضع مالی بد هم به دردهای دیگر افزوده شد.
تابستان 60(مهمانان برنامه‌ی «امروزی‌ها» هنوز متولد نشده‌اند): یک ظهر تیرماه کسی خبر آورد که عمویم را در تهران تیرباران کرده‌اند. از دستگیری تا اعدام او تنها دو روز طول کشید. مامان و بابا برای رساندن خبر به مادر و پدربزرگ که در سفر مشهد بودند، به مشهد رفتند و من و برادرم را پیش دایی‌ گذاشتند. بله، آن چند روز، با پسرخاله‌ها خیلی به ما خوش گذشت! مسافران که برگشتند، من برای اولین بار (و نه آخرین‌ بار) شاهد مراسم ترحیمی بودم که در خانه برگزار می‌شد، اعلامیه‌ی فوت نداشت، نباید به کسی می‌گفتیم و هرلحظه انتظار می‌رفت به خانه بریزند. از آن پس تا سال 67، تحقیقا هرسال، خبر دستگیری و اعدام کسانی می‌آمد که از فامیل یا دوستان نزدیک ما بودند.
زمستان 63(مهمانان برنامه‌ی «امروزی‌ها» دو ساله و یک ساله‌اند): خاله‌ام را گرفتند. (این واژه‌ها هم برای ما طنینی دارد؛ طنینی شوم). آن روزها مدرسه‌ی من نزدیک خانه‌ی مادربزرگ و خاله‌ام بود و من ناهار را به خانه‌ی آن‌ها می‌رفتم. ظهر فردای شب دستگیری خاله‌ام، درِ خانه‌ی مادربزرگ را که زدم، پاسداری مسلح در را باز کرد. تا چند روز، دو پاسدار مسلح در خانه بودند و مادربزرگ مجبور بود به آن‌ها ناهار و شام بدهد. در دوران چهار ساله‌ی زندان خاله‌ام، روزهای ملاقات، بخصوص اگر پسرخاله‌ها هم می‌آمدند، خیلی خوش می‌گذشت!
به‌موازات همه‌ی این‌ها، جنگ هم روزگار ما را تیره‌تر می‌کرد. ما در سن و سال جنگیدن نبودیم، اما حواشی جنگ، از مارش و آژیر و بمباران تا تشییع جنازه و تصاویر و تبلیغات آن در مدرسه و کوی و برزن، ما را بهره‌مند می‌کرد. نخستین تصویر من از جنگ، عکس‌های جنازه‌های خونین نخستین قربانیان جنگ است در نمایشگاهی که در سال 59 و 60 در کریدور دبستان‌مان برگزار شد. در همان دبستان، یادم می‌آید که پدر شهیدی برای‌مان سخن‌رانی کرد و خیلی خوب به‌یاد دارم که عکس جنازه‌ی بی سرِ فرزند شهیدش میان ما بچه‌های دبستانی، دست به دست می‌گشت. یک هفته آموزش نظامی توسط پاسدارهای غیور در سال 65 یا 66 در دبیرستان هراتی، برای ما غنیمتی بود که ما را از سودای درس و مشق رها می‌کرد. خیلی خوش گذشت! تعطیلی مدارس در سال 67، به‌دلیل بمباران‌های شدید اصفهان، و «آموزش» از طریق تله‌ویزیون هم حکایت خود دارد.
خسته شدم... تله‌ویزیون مارش می‌نواخت؛ در خیابان شهیدان را تشییع می‌کردند، گشتی‌ها دخترها و پسرها را می‌گرفتند و تلفن و زنگ در، هربار می‌توانست حامل خبری ناگوار باشد که بارها و بارها هم بود. حالا، سی سال از انقلاب می‌گذرد. سایت بی بی سی و خیلی سایت‌های دیگر در ایران فیلتر شده. وبلاگ من هم فیلتر شده و من باید در به در بگردم دنبال یک فیلتر‌شکن فیلتر نشده تا بل‌که راهی به وبلاگم بیابم و این‌ها را بنویسم.

2 Comments:

At 3:09 PM, Anonymous Anonymous said...

چند نکته درباره بی بی سی و بریتانیای کبیر:
1-خود اهالی بی بی سی، آن را بنگاه سخن پراکنی بریتانیا ترجمه کرده اند. با توجه به اینکه واژه بنگاه را اغلب برای نهادهای تجاری و انتفاعی به کار می بریم، دراینجا هم این واژه کاملا مصداق دارد. این بنگاهی است که بریتانیا ساخته تا با آن منافعش را تامین کند و استمرار ببخشد.
2- در زمان انقلاب بی بی سی نقش پرارزش خود در به ثمر رساندن انقلاب را بازی کرد(رد پا را در بعضی کتابهای تاریخی بخوبی می توان دید)
3-یادم می آید سالها پیش ، آیت الله طاهری یک بار که وجود مبارکشان دچار ناخوشی شده بود برای درمان به کشور دوست و مسلمان انگلستان رفته بودند که تلویزیون هم گزارش بازگشت ایشان را پخش کرد.
4-شنیده ام که تقسیم کردستان در 4 کشور ایران،ترکیه،سوریه و عراق از تدابیر و صدق نیت دوست مسلمین و مستضعفان جهان،بریتانیا بوده است. ایضا جداسازی بخشی از بلوچستان ایران و تشکیل پاکستان.
5-پس از سرنگونی صدام، آیت الله سیستانی به انگستان فراخوانده شدند و پس از دریافت توصیه ها و پند و اندرزهای اساتید اعظم در ام البلاد اسلامی(و کلا ام لبلاد مذهبی) به عراق بازگشتند.
6- چند روز پیش روزنامه از ملاقات مقامات تجاری ایران و انگلیس نوشته بود و اینکه صادرات مستقیم و غیرمستقیم انگلیس به ایران در شرایط تحریم به ایران (در سال گذشته؟) حدود 800 میلیون پوند بوده و آنها راههایی را برای مقابله با تحریمهای جهانی پیدا کرده اند.
7-می گویند در تمام سالهای بعد از انقلاب مانند قبل از آن،تمام تجهیزات نفتی و غیرنفتی خارجی شرکت نفت از کشور دوست و خیرخواه،انگلستان تهیه شده است.
باز هم بگویم؟!! راستی من چقدر بدبین هستم.همه اش تئوری توطئه. همه اش توهم. حتما زیاد فیلم دایی جان ناپلئون تماشا کردم.
و کلام آخر اینکه از کی چه انتظاری داری؟از بی بی سی می خوای ....

 
At 7:33 AM, Anonymous Anonymous said...

خیلی وقت است که نشده چیزی بنویسم یکی بدلیل فیلتر یکی به دلیل اینکه دیگر دل و دماغ وبلاگ گردی نمانده!! و اما بعد.. اینها را نوشته بودی از سال 57 تا کنون ، یادم آمد خاطرات خودم که هم سن و سالیم. در دوره راهنمایی کلاس های یکی از بهترین مدرسه های شهر من بجای شماره اسم داشتند. تمام کلاس های یک مدرسه دخترانه با نام شهدای محراب مزین شده بود! و نه فقط این، عکس شهادتشان هم بود رنگی شفاف و کلوز آپ!!! هیچ وقت یادم نمی رود سوم راهنمایی نام کلاسم شهید صدوقی بود با شکم پاره و روده های بیرون ریخته!! سوم راهنمایی برای دخترها سال عشق و بلوغ است!!! می دانستید؟
هر روز سه بار قبل از ورود به کلاس زیارت می کردیم روده های بیرون ریخته را.
و روز معلم در همان مدرسه آیفونهای کلاسها روشن بود (می گفتند روشن است) که مبادا بچه ها برای معلم شعر ریتمیک بخوانند.اینها مال خیلی وقت پیش نیست به خدا همین سال 1365 است.آنچه برای من باقی مانده از تمام خاطرات جنگ و فلان و بهمان این است: اعصاب شکننده و اشکهایی که نمی دانم چرا بی اختیار با شنیدن کلمه جنگ (هر جنگی که باشد) فوران می کنند.

 

Post a Comment

<< Home