August 10, 2009

ایران را دوست دارم. اصفهان را دوست دارم. اما دلم می خواست نه ایرانی بودم نه اصفهانی

2 Comments:

At 5:12 AM, Anonymous Anonymous said...

می توان با صورتکها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقش های پوچ تر آمیخت
می توان فریاد زد: آآآآآآآآآآآآآآآآآآی من بسیار خوشبختم

 
At 1:04 PM, Blogger Unknown said...

ایرانی بودن یعنی افسرده و سرافراز بودن! این را تازگی کشف کرده ام! درعین حال که افسرده داری در خیابان قدم می زنی که ای وای ایران، به ناگاه یکی از این خارجیها را می بینی که در اتوبوس دارد کتاب «زرتشت»می خواند آن وقت بی خودی سرافراز می شوی. دوباره وقتی از اتوبوس پیاده می شوی یادت می افتد به آنچه از دست رفته و می رود. بی خودی سرعت قدمهایت را زیاد می کنی که اضطرابت را فروبنشانی. دوباره در محل کار کسی ابروهایش را بالا می برد و می گوید«پارس، سرزمین رازهاست مثل هزار و یک شب» دوباره بی خودی سرافراز می شوی و در حین این سرافرازی ناگهان همکار دیگری می پرسد ایران همان عراق است دیگر. و تا می آیی توضیح بدهی دوباره غمگین می شوی و رها می کنی با خودت می گویی«چه فرقی می کند مگر؟» از پشت سرت همکار پاکستانی می پرسد«شما قهوه عربی می خورید نه؟» این وقت هاست که باید چشم بدوزم به صفحه کامپیوتر و نمی دانم چطور یا اصلا "چرا" باید توضیح بدهم که فارس یا عرب؟ با خودم می گویم "از ماست که برماست" مگر می شود چیز دیگری انتظار داشت؟

 

Post a Comment

<< Home