September 07, 2009

سرزمین هرز از میان شهر من می‌گذرد. کاش می‌توانستم بنویسم. دلم می‌خواهد برای این سرزمین هرز، این زخم، این رودخانه‌ی خشک، شعری طولانی و بی‌پایان بنویسم... اما نمی‌توانم

2 Comments:

At 5:27 PM, Blogger Unknown said...

جالب است که نسلهای سوخته با خاطره های مشابه به نتایج یکسانی دست می یابند. من هم آرزو دارم بتوانم رمانی بنویسم. رمانی از این خانه باشکوه و صاحبخانه اش که ناخودآگاه یا خودآگاه در میان موریانه ها گرفتار شده اند. بین خودمان باشد سه فصلش را نوشته ام. بشود که تمام شود. بشود که با قدرت نوشته شود.
از خانه باشکوه داستان من تا سرزمین هرزی که شما تصورش کرده اید قدمی بیشتر فاصله نیست.

 
At 8:23 PM, Blogger Unknown said...

This comment has been removed by the author.

 

Post a Comment

<< Home