در محلهی ما پیرمردی هست 70ساله و اندی، لاغر و تکیده و کمی خمیده. هر روز کت و شلوار و کلاه شاپوی خاکستری میپوشد و راه میرود، راه میرود، راه میرود. از این کوچه به آن کوچه، از این خیابان به آن خیابان، در مسیری مشخص ودایرهای. راه میرود، راه میرود، راه میرود و با ریتم مشخصی، جاهای مشخصی چند دقیقهای ایستاده مکث میکند و دوباره راه میافتد. راه میرود، راه میرود، راه میرود با گامهای تند و کوتاه و کمی خمیده و شکسته. گاهی که میایستد کنار سکوی سنگی یک خانهی قدیمی، دولا میشود و سنگ پارسو را سه بار میبوسد. دوباره راه میافتد. با هیچ کس، هیچ کس حرف نمیزند، سلام را جواب نمیدهد و چشمانی سخت شوریده و سودایی و مضطرب دارد.
October 24, 2009
يك دفتر شخصي در روزمرگی، شعر و معماري
عباس کاظمی. جامعه شناسی و زندگی روزمره
3 Comments:
چند بار خوانده ام این متن را.اضطراب می اندازد به دلم.
آیا من هم مثل او نیستم؟ آیا هر کدام از ما خوب که نگاه کنیم مثل او شوریده و مضطرب نیستیم؟
دقیقا حکایت ماست. همه ی ما
چه ماجرایی پشت غبار زمان او را هر روز به حرکت،پیاده روی در محدوده خاطرات -شاید،زیارت سنگ وبوسیدن آن وامی دارد؟
Post a Comment
<< Home