October 24, 2009

در محله‌ی ما پیرمردی هست 70ساله و اندی، لاغر و تکیده و کمی خمیده. هر روز کت و شلوار و کلاه شاپوی خاکستری می‌پوشد و راه می‌رود، راه می‌رود، راه می‌رود. از این کوچه به آن کوچه، از این خیابان به آن خیابان، در مسیری مشخص ودایره‌ای. راه می‌رود، راه می‌رود، راه می‌رود و با ریتم مشخصی، جاهای مشخصی چند دقیقه‌ای ایستاده مکث می‌کند و دوباره راه می‌افتد. راه می‌رود، راه می‌رود، راه می‌رود با گام‌های تند و کوتاه و کمی خمیده و شکسته. گاهی که می‌ایستد کنار سکوی سنگی یک خانه‌ی قدیمی، دولا می‌شود و سنگ پارسو را سه بار می‌بوسد. دوباره راه می‌افتد. با هیچ کس، هیچ کس حرف نمی‌زند، سلام را جواب نمی‌دهد و چشمانی سخت شوریده و سودایی و مضطرب دارد.

3 Comments:

At 7:00 PM, Blogger Unknown said...

چند بار خوانده ام این متن را.اضطراب می اندازد به دلم.
آیا من هم مثل او نیستم؟ آیا هر کدام از ما خوب که نگاه کنیم مثل او شوریده و مضطرب نیستیم؟

 
At 9:08 AM, Anonymous Anonymous said...

دقیقا حکایت ماست. همه ی ما

 
At 7:03 PM, Anonymous فرهاد said...

چه ماجرایی پشت غبار زمان او را هر روز به حرکت،پیاده روی در محدوده خاطرات -شاید،زیارت سنگ وبوسیدن آن وامی دارد؟

 

Post a Comment

<< Home