October 30, 2009

88/8/8

امروز 8/8/88

2 Comments:

At 1:57 PM, Anonymous فاطمه said...

بیست سال پیش سه دوست عزیزتر از جان قرار گذاشتیم هشت هشت هشتاد و هشت هرجا که باشیم با هم تماس بگیریم انگار همان وقت به دلمان افتاده بود که نیستیم.
مثل بقیه جایی برای ضیافت (به قول کیمیایی) تعیین نکردیم. آن سالها به نظرم تازه جنگ تمام شده بود(خوب یادم نمی آید چون اصولا آن سالها را سیاه و خاکستری به ذهن سپرده ام حتا نمی توانم خاطرات خوش دبیرستانمان را از آن جدا کنم.) آن سال هنوز خیلی از کارهای مهم زندگی مان را انجام نداده بودیم. هنوز مانده بود دیپلم بگیریم حتا. بزرگترین کارمان این بود که بعد از مدرسه ساعتی برویم حافظیه عرق نسترن بخوریم و عارفانه توی باغ دلچسبش بنشینیم.
آن روز برایمان بیست سال خیلی بود. آینده دوری که می شد انتظار بزرگترین چیزها را داشت.
و حالا بعد از بیست سال: یکی در انتظار تست مدیکال است برای کانادا، یکی پزشک متخصص است با یک عالمه کار و پول و نارضایتی، و یکی هم من. خیلی چیزها عوض شده حالا. توی حافظیه هم دیگر عرق نسترن نمی فروشند.
تصور هشت هشت هزارو چهارصد و هشت هم کمکی به دلخوشی ام نمی کند.به این می گویند افسردگی نه؟

 
At 9:32 PM, Anonymous مریم said...

یک سال گذشت

 

Post a Comment

<< Home