October 17, 2009

گاهی با مریم، عصرها، به خرید می‌رویم؛ به خرید اجناس بسیار روزمره. فروش‌گاه‌های رفاه البته جای مناسبی‌ست برای این‌گونه خریدها، اما ما گاهی به چارسو می‌رویم. جایی که در روزگاری نه‌چندان دور، تا همین 60-70 سال پیش و بیش‌تر، یکی از مهم‌ترین مرکزهای شهر اصفهان بود و حالا هم اگرچه آن نقش پیشین خود را تا حدود زیادی از دست داده است، اما هنوز هم گاهی چیزهایی، هیچ‌جا جز این‌جا پیدا نمی‌شود. باری. هربار که برای خرید به چارسو می‌رویم، با خودم فکر می‌کنم چه چیزی پلکیدن در این مغازه‌ها را گاهی چنین جذاب می‌کند؟ بخشی از این جذابیت شاید به همان جذابیت ذاتی خرید (Shopping) مربوط است. اما این تمام موضوع نیست. چنین جذابیتی را در فروش‌گاه‌های رفاه و بخصوص در بازار هم می‌توان جست و البته در تمام راسته‌های تجاری قدیم و جدید شهر. اما جذابیتی که در پلکیدن و پرسه در مغازه‌های چارسو نهفته است، چیز دیگری‌ست. مغازه‌هایی مملو از اجناس خُرد و ارزان و نو. مغازه‌های لوازم پلاستیکی‌فروشی هم از همین زمره است. رنگارنگ و فراوان، که حتا اگر داخل مغازه‌ هم نشویم، ما را فرا می‌گیرند. اجناسی که گاه آن‌ها را «بُنجل» می‌نامیم، اما نواند، رنگارنگ وبراق. تراکمی از رنگ و فرم و فایده (کاربرد) که حسی از فراوانی و تنعّم را در ما، شاید در ناخودآگاه ما، زنده می‌کنند و شاید از همین‌رو چنین جذاب‌اند. کاریکاتوری پلاستیکی از تنعّم و فراوانی. برای من جذاب‌تر، مغازه‌هایی‌ست که انواع بی‌شماری از لوازم فلزی (استیل، مس و بیش‌تر گالوانیزه) را می‌فروشند. انواع منقل، انواع خاک‌انداز، انواع سیخ، انواع ظرف، انواع ملاقه و کف‌گیر، آتش‌گردان، سطل، بیل،... چنان فروان و فراگیر که میل ما را به مصرف دامن می‌زنند. هر کالا را می‌بینیم و بلافاصله نیاز آن در ما شعله می‌کشد.هر کالا بلافاصله به ابزاری تبدیل می‌شود که از خودمان می‌پرسیم چه‌گونه این‌همه وقت بی آن به‌سر کرده‌ایم؟

6 Comments:

At 8:35 PM, Blogger Maryam Nabavinejad said...

ژيژك مي گويد شاپينگ استمنا كردن در ملا عام است

 
At 5:28 PM, Blogger Unknown said...

همیشه دوست داشته ام آدمها را تصور کنم که هنگام خرید یک چیز چه کرده اند.مثلا چطور جنس را پیدا کرده اند، انتخاب کرده اند، و در حین این جستجو و انتخاب چه فکرهایی کرده اند.
بعضی وقتها چیزهای جالبی می شود تصور کرد اما همه آنها به یک چیز ختم می شوند:
دلتنگی.نه، چیزی ورای دلتنگی. و خنده دار این که با خرید به امیدواری پوچی می رسیم.

 
At 12:39 AM, Anonymous Anonymous said...

خرما، ترشی، میوه و سبزی از همه رنگ... من اما به آن زشتی و به این اندوهگینی به قضیه نگاه نمی کنم. لذت از آن خود کردن چیزهایی که برای ما فراهم شده است، برای من کافی است. مخصوصاًً همیشه سعی می کنم از یک جنس دو بار نخرم، هر بار چیزی را جایگزین کنم... نابینایی را می شناسم که همیشه آخرین مدل تلویزیون را در خانه اش دارد.

 
At 6:36 AM, Anonymous Anonymous said...

من هم عاشق چهارسو بودم حالا هم این گوشه دنیا در عالم خیال هر ازگاهی به پیاده رو های تنگ خیابان طالقانی کوچه پس کوچه های خیابان اردیبهشت کناره های مادی - میدان امام - کشک وقارای سر فلکه چهارسو و آن بوهای اشتها برانگیز آجیل فروشی ها فکرمیکنم. هر وقت از آنجا رد شدید یادی هم از من بکنید

 
At 6:43 AM, Anonymous Anonymous said...

راستی هنوز هم آن خانه هایی که در آشپز خانه شان رو به مادی باز می شد وجود دارند؟

 
At 12:43 PM, Blogger Unknown said...

می بینی! باورت می شد برای این متن اینهمه کامنت بگذارند؟ ما به شدت از دلتنگی داریم رنج می بریم. دلمان هوای آن چارسوی پر رفت و آمد و زندگی ساده و طبیعی کرده، دلمان هوای زندگی کردن دارد. خسته ایم از این دنیای عجیب و پر از تحلیل های چه و چه.
یکدفعه یادم آمد به خانه کویری که عکسش را انداخته بودی. آنجا، توی آن خانه می شود نشست و به گذر زندگی نگاه کرد به شرطی که در را ببندی بر پلیدی هایی که احاطه امان کرده تا شاید بشود طعم ساده و خوب زندگی را چشید. (اگر بشود یا اگر بگذارند) ببخشید پر حرفی کردم.
راستی از خشکباری سر چارسو یک ربع کیلو پر هلو و قیسی بگیرید جای ما بخورید. نوش جان

 

Post a Comment

<< Home