December 07, 2009

انتخابات قلّابی و حکایت اتول خریدن ما

حکایت ماشین خریدن مان را به تفصیل برای خودم به یادگار نوشته ام. مقدمه اش را این جا می آورم

خرداد 1388 حوادث بسیاری داشت. انتخابات دهمین رییس‌ جمهوری اسلامی با شور و هیجانی فوق‌العاده برگزار شد و در اولین ساعات فردای روز انتخابات، در بهت و حیرت بسیاری از مردم، محمود احمدی‌نژاد مجددا رییس‌جمهور اعلام شد. آمار اعلام شده و نمودار شمارش آرا، به‌روشنی از تقلبی وسیع و برنامه‌ریزی شده حکایت داشت. به‌عبارت دیگر، احمدی‌نژاد مجددا انتخاب نشد، او مجددا به ریاست جمهوری منصوب شد. تقلب در انتخابات، موج عظیم مردم خشم‌گین را به خیابان کشاند و پس از سال‌ها، سیمای تازه‌ای از مردم ایران را، برای خودشان و هم برای مردم دیگر کشورها، ترسیم کرد. مخالفت‌ها و تظاهرات خیابانی ادامه یافت. سرکوب‌ها و بگیر وببندها هم.
من در انتخابات شرکت نکردم، اما تقلب در انتخابات، مرا کم‌تر از آن‌ها که در انتخابات شرکت کرده بودند، نیازرد. تقلب در انتخابات و سرکوب‌های وحشیانه‌ی متعاقب آن، اگرچه جریان و جنبش اجتماعی‌ای – به گمان من- کم و بیش اصیل را بنیان نهاد و حرمت نامحترم آیت‌الله خامنه‌ای و حواریونش را شکست و این خود نوید روزهای بهتری بود، اما حداقل در کوتاه مدت، حس عمیقی از یاس، سرخوردگی، دل‌شکستگی و ناکامی را، برای من و بسیاری بسیار دیگر در پی داشت. برای آدم‌هایی مثل من، این حس سرخوردگی و ناکامی هنگامی عمیق‌تر می‌شود که نمی‌دانیم در برابر احمدی‌نژادیزم، که اکنون و فعلا صورت غالب و رادیکال حکومت جمهوری اسلامی‌ست، و به‌نظر من علی‌رغم ناچیزی شخص محمود احمدی‌نژاد، پدیده‌ای بسیار جدی و فوق‌العاده خطرناک است، چه گزینه‌ی امیدوار کننده‌ای در چارچوب نظام جمهوری اسلامی می‌تواند وجود داشته باشد؟
در چنین احوالی، دل‌خوشی و کامرانی و خوش‌بختی، حداقل برای من، صورتی دست‌یافتنی‌تر، موقتی‌تر و آبژکتیوتر می‌طلبد. چشم‌انداز آینده، چشم‌انداز امیدبخش آینده، در چنین احوالی، برای من، و شاید برای خیلی‌ها، روز به روز عمق و دوردستی و افق خود را، و صد البته معنای خود را، از دست می‌دهد و نزدیک‌تر و سطحی‌تر و موقتی‌تر می‌شود. خوش‌بختی و آینده‌ی امیدبخش، تا سطح دل‌خوشی‌های کوچک روزمره، کوچک‌تر و نزدیک‌تر و دست‌یافتنی‌تر و البته به همان اندازه موقتی‌تر می‌شود. خوش‌بختی، مفهوم جمعی خود (خیر عمومی) را از دست می‌دهد و به شکل خودخواهانه‌ای می‌شود غنیمتِ دَم، آن‌ هم دَمِ خودمان. خودِ خودمان. جنبه‌ی پوچ‌انگارانه‌ و خیامی چنین پنداشتی، البته برای من، مثل همیشه، جذاب و مهم و ارزش‌مند است. اما در چنین احوالی، به آن پوچ‌انگاری، شکل ناخوش‌آیندی از خودخواهی و تنگ‌نظری و کوتاه‌بینی اضافه می‌شود که مرا خوش نمی‌آید.
باری. در چنین احوالی‌ست که «خوش‌بختی» می‌شود «دل‌خوشی» و آن مفهوم انتزاعی و باشکوه، عینی‌تر و آبژکتیو‌تر می‌شود. و شاید از همین‌روست که درست در چنین احوالی، وقتی از هفته‌های اول آن روزهای پر تب و تاب اعتراض و تظاهرات گذشت، هوس خریدن یک ماشین نو، نوی نو، به‌ جان من افتاد؛ به جان من که بارقه‌هایی از استغنا، همان پاژن از مد افتاده را همچنان قناعت داشت و هرگز پیش از این چنین هوس‌هایی در خود سراغ نداشته‌ام.
درواقع، هیچ چیز دیگری، جز یک ماشین نو، نمی‌توانست جلوه و تبلور و عینیت آن دل‌خوشی (تو بخوان خوش‌بختی) باشد. ماشین (اتومبیل)، تنها «شیئ»ست که ما را دربر می‌گیرد. ماشین، پدیده، و شاید تنها پدیده‌، است در مرز میان شیئ که به‌واسطه‌ی شیء بودنش محاط ماست، و فضایی که محیط ماست. نو بودن، فن‌آورانه بودن و سرعت، این شیء را، حداقل در این احوال ما، دقیقا به همان ابژه‌ی دل‌خوشی یا خوش‌بختی آبژکتیو ما تبدیل می‌کرد. طرفه آن که هیچ چیز دیگری نمی‌توانست چنین نقشی را ایفا کند. حتا خریدن یک خانه‌ی نو هم چنین نقشی نداشت. خانه شیء نیست. خانه همواره محیط ماست و چون ما را به تمامی دربر می‌گیرد، از وضعیت شیء بودن و آبژکتیو بودن عبور می‌کند. از سوی دیگر، هر چیز دیگری، هرقدر فن‌آورانه و نو، همواره یک شیء است و ما را دربر نمی‌گیرد. این فقط اتومبیل است که ما می‌توانیم به آن، به مثابه‌ی یک شیء، اشاره کنیم و بگوییم این مال من است، دور آن بچرخیم، حجم آن را به‌راحتی درک کنیم و سپس وارد آن بشویم، در آن قرار بگیریم و آن را به محیط دل‌خواه خود تبدیل کنیم و با خود بگوییم: «آه من بسیار خوش‌بختم!»

5 Comments:

At 1:29 AM, Blogger Unknown said...

پل را آهن
یه آواز غمناکه تو هوا.
پل را آهن
یه آواز غمناکه تو هوا.
هر وخ یه قطار از روش رد میشه
دلم میگه سر بذارم به یه جایی.

رفتم به ایسگا
دل تو دلم نبود.
رفتم به ایسگا
دل تو دلم نبود.
دُمبال یه واگن باری می‌گشتم
که غِلَم بده ببرَتَم یه جایی تو جنوب.
آی خدا جونم
آوازای غمناک داشتن
چیز وحشتناکیه!
آوازای غمناک داشتن
چیز وحشتناکیه!
واسه نریختن اشکامه که این جور
نیشمو وا می‌کنم و می‌خندم.

آوازهای غمناک سروده ی لنگستن هیوز

 
At 1:18 PM, Anonymous Anonymous said...

چه خوشبختی بالاتر از اینکه انسان هویت راستین خود را دریابد و به خاطر آن تلاش کند و بکوشد و به اصطلاح در راه آن مجاهده کند. بنابراین من نه تنها از اوضاع بعد از انتخابات مایوس نشدم که بسیار هم خوشبین هستم و امیدوار و گمان می کنم این حس یک حس کاذب و خوشباورانه نباشد یک نوع گواهی دل است و همه این پدیده های سخت و ناخوش آیند همچون احمدی نژادیسم آخرین تلاشها و دست و پازدنهای روزگار کهنه ای است که در حال رفتن و مردن است و دردهای این مبارزه درد زادن روزگار و انسان تازه ای است که آینده از آن اوست. ضمنا من فکر میکنم به یک تعبیر کل جهان درعین حال که محیط بر ماست و ما در او هستیم خود ابژه ما و معروض شناخت ما و بنابراین محاط ماست درست مثل ماشین شما

 
At 9:51 PM, Blogger Unknown said...

اگر محکوم به ناامیدی نشوم باید بگویم گرچه بسیار دلم می خواهد دلشاد باشم اما تمام سلولهای بدنم علاوه بر مغز نداشته ام گواهی می دهد از این سندرم هیچوقت نجات نخواهیم یافت. ما همیشه به دور محور این رهایی چرخ زده ایم و خواهیم زد. هیچ وقت به آن دست نیافته ایم. تا وقتی که فقر، بی سوادی، جهل (هیچ ربطی به بی سوادی ندارد متاسفانه) و آن ترس ریشه دار از آن دنیایی که اینان ساخته اند وجود دارد رهایی وجود ندارد. هرچند اگر چند روزی دل خوش کنیم به تغییر.

 
At 9:40 PM, Anonymous Anonymous said...

از دیدگاهت نسبت به خریدن یک ماشین اصلا خوشم نیامد احساس کردم خل شدی. به هرحال امیدوارم خدا عقلت بده. سعی کن توی این دنیا از حروف الفبا استفاده بهتری بکنی. اگر زن بودی میگفم این کسخل بازی ها چی هست که نوشتی اما حیف که مثلا مردی

 
At 3:06 PM, Blogger Unknown said...

salam
modatha bood inja sar nazade boodam,mamnun ke baram off gozashty va dobare pamo be bloget baz kardi
...
va "DELE KHOSH SIRI CHAND?"

 

Post a Comment

<< Home