December 31, 2009

کلاغا
کلاغا
کلاغا
غا
غا
غا
غا
این کوزه‌ی شمعدانی را باران آب می‌دهد
مرا هم ببرید.

کلاغا
کلاغا
کلاغا
غا
غا
غا
غا
پاییز پاییز بر سر این حیاط می‌گذرد
باد برگ‌ها را می‌روبد
مرا هم ببرید.

کلاغا
کلاغا
کلاغا
غا
غا
غا
غا
این خانه وُ این شهر هم بماند بماند تا روزی روی خود برمبد وُ خاکش را باد...
مرا هم ببرید.
کلاغا
کلاغا
کلاغا
غا
غا
غا
غا
آبان 88

5 Comments:

At 7:25 PM, Blogger Unknown said...

.نه. نمی توانند ببرند
در همین قطعه شعر هم معلوم است شاعر نمی تواند دل بکند. نگران گلدان شمعدانی هست چون خیالش را راحت می کند که باران آبش می دهد. نگران حیاط هست که خودش را آرام می کند باد برگها را می روبد. و نگران شهر هست که نمی تواند جمله اش را تمام کند
نه کلاغا می توانند شاعر را ببرند و نه شاعر توان .رفتن دارد. همین است سرنوشت ما انگار

 
At 3:36 AM, Anonymous Anonymous said...

هایکویی از هوسایی:

-قار قاركلاغ"
"من هم تنهام

 
At 4:43 AM, Anonymous فاطمه said...

Night
Night again
Again night

ریچارد براتیگان

 
At 1:05 PM, Blogger Unknown said...

به این کلاغها بگویید بگذارند وبلاگتان را به روز کنید لااقل

 
At 12:11 AM, Anonymous Anonymous said...

حالا نمیشد به جای کلاغ خروس باشه و بگه قوقولیییییی قوقووووووو.
سحر شد سیاهی دربه در شد.

به قران تو دیوانه ای.

 

Post a Comment

<< Home