کلاغا
کلاغا
کلاغا
غا
غا
غا
غا
این کوزهی شمعدانی را باران آب میدهد
مرا هم ببرید.
کلاغا
کلاغا
کلاغا
غا
غا
غا
غا
پاییز پاییز بر سر این حیاط میگذرد
باد برگها را میروبد
مرا هم ببرید.
کلاغا
کلاغا
کلاغا
غا
غا
غا
غا
این خانه وُ این شهر هم بماند بماند تا روزی روی خود برمبد وُ خاکش را باد...
مرا هم ببرید.
کلاغا
کلاغا
کلاغا
غا
غا
غا
غا
آبان 88
کلاغا
کلاغا
غا
غا
غا
غا
این کوزهی شمعدانی را باران آب میدهد
مرا هم ببرید.
کلاغا
کلاغا
کلاغا
غا
غا
غا
غا
پاییز پاییز بر سر این حیاط میگذرد
باد برگها را میروبد
مرا هم ببرید.
کلاغا
کلاغا
کلاغا
غا
غا
غا
غا
این خانه وُ این شهر هم بماند بماند تا روزی روی خود برمبد وُ خاکش را باد...
مرا هم ببرید.
کلاغا
کلاغا
کلاغا
غا
غا
غا
غا
آبان 88
5 Comments:
.نه. نمی توانند ببرند
در همین قطعه شعر هم معلوم است شاعر نمی تواند دل بکند. نگران گلدان شمعدانی هست چون خیالش را راحت می کند که باران آبش می دهد. نگران حیاط هست که خودش را آرام می کند باد برگها را می روبد. و نگران شهر هست که نمی تواند جمله اش را تمام کند
نه کلاغا می توانند شاعر را ببرند و نه شاعر توان .رفتن دارد. همین است سرنوشت ما انگار
هایکویی از هوسایی:
-قار قاركلاغ"
"من هم تنهام
Night
Night again
Again night
ریچارد براتیگان
به این کلاغها بگویید بگذارند وبلاگتان را به روز کنید لااقل
حالا نمیشد به جای کلاغ خروس باشه و بگه قوقولیییییی قوقووووووو.
سحر شد سیاهی دربه در شد.
به قران تو دیوانه ای.
Post a Comment
<< Home