February 23, 2010

دست‌نویس سفرنامه‌ی منتشرنشده‌ی پدربزرگِ پدربزرگم، حاج میرزا حسن موسوی اصفهانی، را می‌خوانم. سفرنامه‌ی سفرِ یک‌ساله‌ی مشهد و مکه، سنه‌ی 1315تا 1316 هجری قمری. حکایت غریبی‌ست. راه اصفهان تا کوهپایه (یا به‌تقریر حضرت‌شان: «قهپایه») را که ما حالا یک ساعتی، کمی خشک‌تر حتا، می‌رویم، چهار روزه می‌روند با مال و سوار بر کجاوه آن هم با چه فلاکتی در آغاز زمستان، در راه‌های آن روزگار این سرزمین. می‌نویسند: جاده راه باریکی بود همه‌اش بتوکل و توسل طی راه میکردیم ولی الحمدالله بسیار خوش میگذشت باختیار سوار میشدیم باختیار پیاده میشدیم با حواس جمع نماز میکردیم بتانی و خوش خوش میرفتیم. تا این‌جا که خوانده‌ام، حکایت عبور از مرز و ورود به خاک روسیه، که «کفرستان غریبی‌ست»، بسیار خواندنی‌ست و البته نمونه‌ای و سندی‌ست از مواجهه‌ی ایرانیِ خرافیِ عقب‌مانده‌ی عهد قاجار، با ابتدایی‌ترین نمودهای جهان پیش‌رفته. قطار را چنین توصیف کرده‌اند: ماشین بسیار خوب مرکبی‌ است دیگر از این مرکبی بهتر نمیشود ادم [آدم] در اطاق کرم [گرم] روشنی نشسته در وسطش بخاری دارد میسوزد و درهایش بسته و بر دیوارش شیشه نصب است که بیرون تا هرجا بخواهد نمایانست و بنهایت سرعت میرود هرساعتی پنج یا شش فرسخ میرود یکمنزل حسابی طی میکند و حرکت چندانی هم نمیدهد و از باد و سرما و برف و بارش و کل [گِل] هم محفوظ است همه کار میتوان کرد چائی میشود خورد غلیان میتوان کشید خواب میشود کرد مطالعه میشود کرد و البته قربان‌شان بروم، جایی دیگر مرقوم می‌فرمایند: روی هم‌رفته باز بلاد خودمان از هرجهت بنظر من از تمام این بلاد کفر با این منقحی که دارد بهتر است هرجا ایمان انسان و عبادت و طهارت انسان محفوظ باشد یکروزش میارزد بصد هزار روز که در این جور جاها باشد

4 Comments:

At 5:30 PM, Blogger Unknown said...

والا نگاه حضرتعالی به نگاه جد ارشد برای من تعجب آورتر است تا نگاه جد ارشد به مظاهر تمدن جدید. علی ای حال ممنون بابت این پست. کاش کلش را منقح کنی و بگذاری آنلاین. به نظرم خواندن دارد برای خیلی از ما

 
At 10:40 AM, Anonymous نسرین said...

به نظر من کسی که در آن زمان دست به
یادداشت روزانه در باره ی چنین سفری می زند نه تنها عقب افتاده و خرافی نیست که خیلی هم روشنفکره و پیشر و. و دیگر این که چرا نمی گ گذاری هرکس نظر خودش را داشته باشه پس کی می خواهیم تمرین دموکراسی بکنیم؟

 
At 2:51 AM, Blogger Unknown said...

بر پدرشان لعنت ! حالا که خودمانيم، آيا الاغ بهتر است يا اين نمی دانم چه اسمی رويش بگذارم؟ ازش آب و آتش می ريزد، سوت می زند، صدا می دهد، دود می کند و آدم را سيصد بار می کُشد تا به مقصد برساند . اين همان حِمارِ دجّال است . مرحوم ابوی از سامره تا خانقين را با يک الاغ مردنی رفت، اگرچه شش مرتبه لختش کردند اما به سلامت رسيد. ما اينجا به جان خودمان اطمينان نداريم
....
کاروان اسلام از صادق هدایت
...

این را فقط اینجا آوردم که تفاوت را نشان دهد. راستش بحث خرافه را نپسندیدم اما درست است، برای این مردم همواره بلاد کفر چنان ناپسند بوده که مظاهر تمدن اش هم آنها را دل زده می کرده! بین خودمان باشد شاید هم یک جورهایی برای پنهان کردن علاقه به آن تمدن پیش رفته و مسلما رفاه آنها، این طور برائت می جستند از آن بلاد. یک جور احساس گناه شاید.الله اعلم
پیرزنی را می شناسم در همین اصفهان خودمان، سال گذشته از دیدار پسرش در آمریکا برگشته بود. بهش گفتم چطور بود اونجا؟ چادرش را کشید جلو دهانش و درگوشی گفت: انگار که بهشت. اما خدا خیرشون نده ایمون ندارن. راستش جمله اول را از ته دل گفته بود و مطمئن نبودم جمله دوم را واقعا می گفت یا نه

از هرچه بگذریم نوشته خوبی است کاش می شد کل آن را بخوانیم.

 
At 7:10 PM, Blogger cooob said...

به نظرم دقیقا موضوع همان برائت جستن است. درتمام طول سفر در "کفرستان"، یکی به نعل می زنند و یکی به میخ. این البته به نظر من ازجمله مختصات و مشخصات همان جهل و عقب ماندگی ایرانی عهد قاجار است، و نقل شخص ایشان نیست

 

Post a Comment

<< Home