March 12, 2011

عصرها، کار داشته باشم یا نداشته باشم، می روم سنگ تراش ها. حدود ساعت شش از در سمت حیاط آتلیه به حیاط می روم که حالا لای سنگ هایش بذر چمن از دل خاک و کود گوسفندی باید کم کم سرک بکشد. کمی وسط حیاط می ایستم و از پنجره ها و شیشه های رنگی، داخل اتاق ها را تماشا می کنم. از در حیاط به کوچه می روم. سیگاری روشن می کنم. راسته ی اصلی جلفا را می گیرم پیاده تا میدان جلفا، کشان کشان از کنار کافه ها و از میان بوی قهوه، از خیابان توحید (با این نام مزخرفش) می روم تا زاینده رود و از خیابان آذر تا مادی نیاصرم و تا عباس آباد و تا خانه

1 Comments:

At 4:25 AM, Anonymous Anonymous said...

خوش به حالت چقدر دلم برای مادی نیاصرم و کوچه های عباس آباد تنگ شده برای من احساس قشنگ عاشقی را زنده کردی.

 

Post a Comment

<< Home