بخشهایی از «منظومهی ناتمام آصفخان»
کاش
کلاغی بودم
بگردم دور گنبد خاگی
و ملکشاه که خاگینهاش خایهی من است
در میدان عتیق خواب میدید
گهی لپلپ خورَد در این درگه که گهگه کَه کُه وُ کُه کَه شود نا
گه گُه خورَد خیال بپزد که کاش در باغ نقشجهان خانهای داشت
کاش یک دکان فقط یک دکان از دکاکین بازار قیصریه را داشت اگر داشت دیگر از خدا و نظام و تاج هیچ نمیخواست.
کاش
کلاغی بودم
بالزنان از شیشههای عینکِ عطّاش عبدالملک عطاش احمدبن عبدالملک عطاش
میگذشتم از شاهدژ
و سلیمان سینهکش قلعهبزی و دره انجیری را تا پارک کوهستانی صفه و زایندهرود بیوقفه میدوید
به آصف سلام وُ هان
و آصفخان آصفخان
سینه صاف کرد وُ
دست نقاب چشم کرد وُ
نگاه
کرد
نگاه
کرد
و زایندهرود
که بهواسطهی برداشت بیرویهی آب و توسعهی ناپایدار
نه پای رفتن داشت
نه پای ماندن
نه پای پسکشیدن
بهجان آصف آصفخان
قسم میخورد که اگر ران سلیمان نبود درمیان، هان بیهان
- سلیمان! نگو هان!
سلیمان! نگو هان!
آخر کدام هان؟ مگر خون این دشت از خون دیگران قرمزتر است؟
آصف! هان
آصفخان! هان
و زایندهرود زنده شد
- حالا چهکنم من که باید حالاحالاها جاری باشم؟ حالا چه کنم؟ حالا چه کنم؟ هان؟
و زایندهرود سرخ
سرخ از دوات خطاطها وُ
شاعرها وُ
نقاشها وُ
زخمها
جاری شد از ناژوان تا قرن چندهزار صفر متمادی
تا قرن چندهزار صفر آزگار.
1 Comments:
قشنگ بود /اتفاق عجیب می اید و تو را می برد خودم را می گویم که مهاجر زنده رود شدم
Post a Comment
<< Home