July 18, 2013

گاهی زخم‌هایی و دردهایی به‌سراغ‌ام می‌آید. از آن‌میان، سردردهای گاه‌گاهی را خوش ندارم. اما غیر از آن، معمولن باقیِ دردها و زخم‌های‌ام را دوست دارم و با آن‌ها معمولن سر-و-کله می‌زنم. آفت‌ (جوش)هایی که به‌خصوص تا چند سال پیش خیلی زیاد و حالا کم‌تر در دهان‌ام می‌زند، یک دوره‌ی 10-15 روزه مرا به‌خود مشغول می‌کنند. در نوجوانی و اوانِ جوانی به‌خصوص گاهی می‌شد که زخمِ دهان‌ام مرا از خوردن بازمی‌داشت. می‌سوختم و می‌چزیدم اما درمان نمی‌کردم. دیگران که می‌گفتند/می‌گویند چرا مداوا نمی‌کنی؟ می‌گفتم/می‌گویم دوره‌اش باید طی شود.
تازه مامان رفته‌بودند و از سرِ آن‌همه بغض و گریه، گلوی‌ام به‌شکل خیلی بدی آماس کرد. هیچ‌چیز، حتا آب دهان‌ام را هم برای مدتی نمی‌توانستم به‌راحتی فرو دهم. یادم است سینه‌ی پخته‌ی مرغ را رشته‌رشته می‌کردم تا هر رشته را با مشقتی فرو دهم. اما آن درد، که مثلِ دردِ گلوی مادرم در روزهای آخر بود، او را انگار در من ادامه می‌داد و من به درمان یا حتا علت‌یابیِ آن دردِ بی‌امان هیچ علاقه‌ای نداشتم.
7-8 ساله بودم؛ انگشت‌های پام که مثل امروز خیلی عرق می‌کرد، جوش‌های ناسوری زد. در سفرِ شمال، پیاده‌روی با دمپایی‌های انگشتی، تقریبن برایم ناممکن شد. می‌سوختم اما آن درد را خوش داشتم.

چندی پیش، برای یک دوره‌ی چند ماهه، هرازگاهی بدون مقدمه و ظاهرن بی‌دلیل، سمتی از صورت‌ام باد می‌کرد. هرگز دلیل‌اش معلوم نشد. مداوایی نکردم. بخشی از من بود.

1 Comments:

At 7:14 PM, Blogger Unknown said...

چیزهایی هست که هرچه هم که نخواهی شان ببینی باز می آیند. باز سنگین و بی رحم می آیند و خود را روی تو می افکنند و گرد تو را می گیرند و توی چشم و جانت می روند و همه ی وجودت را پر می کنند و آن را می ربایند که دیگر تو نمی مانی، که دیگر تو نمانده ای که آنها را بخواهی یا نخواهی. آنها تو را از خودت بیرون رانده اند و جایت را گرفته اند و خود تو شده اند، دیگر تو نیستی که درد را حس کنی. تو خود درد شده ای.
ابراهیم گلستان. آذر ماه آخر پاییز

 

Post a Comment

<< Home