February 07, 2014

پایانِ سفرنامه‌ی اصفهانِ صادق هدایت، «اصفهان نصف جهان»، برخلاف خود سفرنامه که به نظرم کارِ چندان خوبی نیست، خیلی زیباست:
«باید رفت! این لغت رفتن چقدر سخت است. یکی از بزرگان گفته: "آهنگ سفر یکجور مردن است." وقتیکه انسان شهری را وداع میکند مقداری از یادگار، احساسات و کمی از هستی خودش را در آنجا میگذارد و مقداری از یادبودها و تاثیر آن شهر را با خودش میبرد. حالا که میخواهم برگردم مثل این است که چیزی را گم کرده باشم یا از من کاسته شده باشد و آن چیز نمیدانم چیست، شاید یک خرده از هستی من آنجا، در آتشگاه مانده باشد.»

جالب است؛ یک روز صبح آفتابیِ پاییزی، وقتی مسجد تاریخانه‌ی دامغان را در خلوت خودم و مریم، گشتیم و برگشتیم، همیشه فکر می‌کرده‌ام که چیزی از من، شاید به‌قول هدایت «یک خرده از هستی من»، آن‌جا مانده است.

1 Comments:

At 4:23 PM, Anonymous یلدا said...

موافقم من هم دقیقن همین احساس رو دارم .انگار که تکه تکه های وجودم را در جهان جا بگذارم .حالم یه طوری ست هر بار؛ بین رفتن وماندن در ترددم با خودم ....

 

Post a Comment

<< Home