شده است بارها، از اوانِ جوانی حتا، که خیال کردهام دیگر سوادم بهحدی رسیده
است که میتوانم بروم به مصافِ پدر! شاخ-و-شانه کشیدهام و زر زدهام و اظهار "فضله"
کردهام. غُر زدهام و رخ برافروختهام و... و هر از چندی چنانم کوبیده است به
گرزِ گران! (البته بی آن که بدانند و بخواهند.) و هر از چندی چنان شده است، کاملن
اتفاقی، که فهمیدهام بسیار سفر باید کرد... نمونهاش همین چند شب پیش بود. خانهی
بابا بودیم با مریم و مازیار و زیبا و درنا. مطلبی نوشته بودند؛ خواندند؛ و در آن
مطلب از غزلی از حافظ یاد کرده بودند با ردیفِ "نیست که نیست" که من
بارها خوانده بودم و امسال هم فالِ سالِ نوی خودشان بود؛ و نوشته بودند که این
"نیست که نیست" در این غزلِ حافظ، یعنی هست و خیلی هم هست. بنده در دل
پوزخندی فرمودم و غریدم، در دل البته، که "هه! چه حرفا!" و غزل را که
خواندند، زریدم (ترکیبِ زر زدن و ریدن) که (و این بار بلند و نه در دل) که همین
بیت اول را بخوانید دوباره؛ "نیست که نیست" یعنی مطلقن نیست و این کس
شعرها. گفتند حتا یک جا هم در این غزل "نیست که نیست"، بهمعنی نیست،
نیست! و بیتِ اول را دوباره خواندند و من و اخوی حیران ماندیم که ما را باش! اینهمه
این غزل را خواندهایم و این را نفهمیدهایم!
April 03, 2014
يك دفتر شخصي در روزمرگی، شعر و معماري
عباس کاظمی. جامعه شناسی و زندگی روزمره
2 Comments:
من که هیچ! ولی کمتر کسی را دیده ام که در حضور ایشان مدعی باشد. اما خوشحال شدم که از اولین باری که این غزل را خواندم همیشه می دانستم که «هست»!!و حتی یک بار هم فکر نکردم که «نیست»! شاید مربوط باشد به حس آدم وقتی اول بار می خواند...
:-)
Post a Comment
<< Home