خواب دیدم رفتهام تهران و گم شدهام.
با دوچرخه رفته بودیم. گویا جلسهای داشتیم. دوچرخهها را جایی گذاشته بودیم و صبحِ خیلی زود، تاریک روشن، من سوار شدم و راه افتادم. اول همراهان را گم کردم. بعد که هوا روشنتر شد، متوجه شدم دوچرخه، دوچرخهی من نیست. از دوچرخهی من خیلی نوتر و بهتر بود. خواستم برگردم دوچرخه را به صاحبش برگردانم، راهِ رفته را پیدا نمیکردم. از فضاهای عجیب و غریبی میگذشتم که وجه مشترکِ همهگی نوعی "شیکی"ِ نوکیسه و مضحک بود. از فضایی مثل یک گالری وقتی میگذشتم، اهالی دورهام کردند و نگهام داشتند تا پلیس بیاید و ببیند این غریبه کیست؟ از آن مضحکه یادم نیست چهطور گذشتم؛ و رسیدم به محدودهی مخروبه وبایری در حواشیِ شهر. متوجه شدم قلعهی قدیمیِ مخروبهایست. هیجانزده بودم چنین چیزی و اینجا؟ اما فضای خوبی نبود. جلوتر که رفتم، سر-و-کلهی سگها پیدا شد. پارس نمیکردند و بهظاهر کاریم نداشتند اما لحظه به لحظه زیادتر و نزدیکتر میشدند. آن وقت از میان سوراخ سنبههای قلعه جانوری پیدا شد شبیه موش خرماییِ خیلی خیلی بزرگ که دوان دوان آمد ایستاد روبهرویم و خیره نگاهم کرد و دوان دوان رفت. جرات نکردم وارد قلعه شوم. سگها هم نزدیک میشدند. خیلی خیلی خسته بودم. حتا از سربالاییهای خیلی کوتاه هم نمیتوانستم بالا بیایم. در همین گیر-و-دار، سر-و-کلهی چند نفری پیدا شد که گویا نیروی انتظامی بودند اما لباسِ فرم نداشتند. بحثمان شد. گفتم هیچجا تابلویی نیست که بدانم نباید بیایم اینجا. آخر سر، در کشمکش چانه زدن برای نرفتن به پاسگاه، بیدار شدم از خواب.
با دوچرخه رفته بودیم. گویا جلسهای داشتیم. دوچرخهها را جایی گذاشته بودیم و صبحِ خیلی زود، تاریک روشن، من سوار شدم و راه افتادم. اول همراهان را گم کردم. بعد که هوا روشنتر شد، متوجه شدم دوچرخه، دوچرخهی من نیست. از دوچرخهی من خیلی نوتر و بهتر بود. خواستم برگردم دوچرخه را به صاحبش برگردانم، راهِ رفته را پیدا نمیکردم. از فضاهای عجیب و غریبی میگذشتم که وجه مشترکِ همهگی نوعی "شیکی"ِ نوکیسه و مضحک بود. از فضایی مثل یک گالری وقتی میگذشتم، اهالی دورهام کردند و نگهام داشتند تا پلیس بیاید و ببیند این غریبه کیست؟ از آن مضحکه یادم نیست چهطور گذشتم؛ و رسیدم به محدودهی مخروبه وبایری در حواشیِ شهر. متوجه شدم قلعهی قدیمیِ مخروبهایست. هیجانزده بودم چنین چیزی و اینجا؟ اما فضای خوبی نبود. جلوتر که رفتم، سر-و-کلهی سگها پیدا شد. پارس نمیکردند و بهظاهر کاریم نداشتند اما لحظه به لحظه زیادتر و نزدیکتر میشدند. آن وقت از میان سوراخ سنبههای قلعه جانوری پیدا شد شبیه موش خرماییِ خیلی خیلی بزرگ که دوان دوان آمد ایستاد روبهرویم و خیره نگاهم کرد و دوان دوان رفت. جرات نکردم وارد قلعه شوم. سگها هم نزدیک میشدند. خیلی خیلی خسته بودم. حتا از سربالاییهای خیلی کوتاه هم نمیتوانستم بالا بیایم. در همین گیر-و-دار، سر-و-کلهی چند نفری پیدا شد که گویا نیروی انتظامی بودند اما لباسِ فرم نداشتند. بحثمان شد. گفتم هیچجا تابلویی نیست که بدانم نباید بیایم اینجا. آخر سر، در کشمکش چانه زدن برای نرفتن به پاسگاه، بیدار شدم از خواب.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home